هیج کجا حداقل من نشنیده ام که در این باره حرفی به میان آمده باشد.یک روز می بینی خانم و ،خاله،دایی،دختر عمه،دختر عمو و که و که و که زیادی به تو توجه دارند. دور و برت می پلکند.از نظر آن ها هر لباسی که بپوشی قشنگ است .هر حرفی که بزنی حق با توست.صورت ،پوست،هیکل،مو ،آشپزی،سلیقه وهر چیز دیگری ازتو با توجه به حرفهای آنها قشنگترین و بهترین است.اگر از بچگی تا الان کمبود اعتماد به نفس داشته باشی. این عزیزان به تمامی جبران می کنند و کاری می کنند تا گاهی اوقات سقف آسمان برایت کوتاه شود.دخترها می دانند چه می گویم.یک روز که نمی دانی از کی و کجا شروع می شود، شده ای سوگلی،مرکز توجه جمع ها و مهمانی ها .هرچه که تو بگویی هر چه که تو بخواهی .
اولین بار یک نفر دست روی شانه ات می گذارد و می گوید خوب دلبری می کنی! دیدی چند وقته فلانی و فلانی و.دور و برت می پلکند و دوست دارند؟تعجب می کنی !به خودت می آیی ،تمام حرف ها و کارهای آن ها را مرور می کنی و به خاطر می آوری، نمی دانی کی و کجا شروع شد ولی می گویی خب که چه؟ دست از روی شانه هایت بر می دارد قدم بر می دارد دست به سینه، درست روبروی ات می ایستد. درحالی که یکی از ابروهایش را بالا می اندازد می گوید: یعنی تو نفهمیدی فلانی خاطرخوات شده؟!
بعدها عادت می کنی دیگر هر حرفی را جدی نمی گیری وغرض از تعریف و تمجید های دیگران را بعد از مدتی می فهمی.اصلا از آن به بعد قبل از حرف زدن با نگاه هایشان متوجه منظور می شوی.
می دانی بدی داستان چیست؟از آن روز به بعد در هیچ جمعی راحت نیستی،نمی توانی به هیچ کدام از تعریف های دیگران اعتماد کنی،اگر با طرف بخندی و خوش باشی دل آن یکی طرف را شاد می کنند که آره باهامون خوب بوده و خوشش اومده پس راضیه
اگر با طرف گرم نگیری.وای اگر با طرف گرم نگیری.دیگر گوشت تلخ ترین دختر جمع ها توییکاری می کنند که از چشم تمام موجودات و کائنات هستی بیفتی.
می دانی این مهم نیست که بعد از چند بار قرار گرفتن در این موقعیت، در هر جمعی که وارد شوی حداقل یک نفر هست که می خواهد سر به تنت نباشد چون به فلان کَسش نه گفته ای.
بلکه از آن به بعد نمی دانی کی حقیقت را می گوید،چه کسی دوست توست،چه کسی واقعا دوستت دارد و.
هیچ کس به معشوقه ها حق نمی دهد.آنها مظلوم ترین های عالمند.معشوقه هایی که نمی خواهند طرف دوم یک رابطه عاشقانه باشند.
پی نوشت:
وقتی می خواهی ده صفحه را در یکی جا بدهی می شود این پست ِ ویرایش نشده.
هعععععی
ژاپن حالمونو گرفت،ولی خودمون اشتباه کردیم،ان شاالله خدا حالمونو اینجوری نگیره.
+مردم ژاپن همینن، مردم مام بهترینن ،ما همیشه دوست داریم ایراد بگیریم،اونا بی وقفه ادامه می دن.حالا هی بشینیم بگیم ما خوبیم ولی جام پرید!
++پست لحظه ای
من معتقدم کسی که می خواد تقلب کنه باید حداقل یه دور خونده باشه مطلبو تا باتوجه به ایرادات شنواییِ گیرنده ی تقلب و ایرادات گفتاری رساننده ی تقلب،، با نوشتن کلمه ای هم وزن و شبیه آنچه که باید بنویسد خود و معلم را به قهقرا نبرد.
یه بار من و دوستم برای گرفتن دیپلم تجربی باید زیست یک و دو و زمین رو پاس می کردیم به خاطر همین باید دی ماه با اونایی که خرداد و شهریور رو افتادن یا بزرگسالان بودن امتحان می دادیم.
خلاصه یه سالن بزرگ بود و شانس امتحان زمین من و دوستم پشت سر هم افتادیم و چون شب قبل امتحان کتاب گیرمون اومد تا صبح با دوستم برنامه ریزی کردیم و اندازه یازده نمره خوندیم.
ما همیشه اول ،هر چی که می دونستیم رو می نوشتیم تا اگه برگه مونو مراقب ها گرفتن خیالمون راحت باشه که تمام سوالارو جواب دادیم بجز اونایی که یادمون رفته.بله اینجوریاست.
سر امتحان زمین وارد یه سالن بزرگ شدیم که جای من و دوستم گوشه سالن بود و دوستم صندلی جلوی من نشسته بود.قبل از اینکه امتحان شروع بشه یه نفر بغل دست من بود که رشته اش تجربی بود یعنی زمین رو خونده بود تو مدرسه و بعدش دو بار افتاده بود ولی هنوزم هیچی بلد نبود و گفت کمکم کنید!!!! گفتم باشه من اولین بارِ تو عمرم زمین خوندم ولی اگه بتونم بهت می رسونم.برگه های امتحان تقسیم شد و ما شروع کردیم به نوشتن ،اون دختر کناریِ من از همون ب بسم الله شروع کرد پرسیدن در واقع هیچی بلد نبود. داشتم بهش می رسوندم که دیدم یکی از مراقبا اومد سمتمون ،یه کم که دور تر شد( با اون کفش های تق تقیش که همیشه سر امتحانا برای شکنجه دادن بچه ها استفاده میشه)، وقت تقلب من و دوستم رسید. آهان اینو نگفتم که ما همیشه از سوال اول چک می کنیم ببینیم درست نوشتیم یا نه وسطای کارمون بودیم که جواب یکی از سوالامون باهم فرق داشت و من میگفتم مال من درسته دوستم میگفت نه ،صدامون بلند شده بود که یکی از مراقبا اومد به بغل دستیم گفت بلند شو برو صندلی جلویی و صدات درنیاد.وقتی مراقب ازمون دور شد ریسه می رفتیم از خنده و ادامه دادیم تا دوباره سوال آخر بودیم و مراقب اومد همون دختره رو صدا زد و گفت چقد میخوا حرف بزنی بلند شو و بردش اون سمت سالن .مراقب گرامی فقط رو اون دختر بیچاره زووووم کرده بود و به مغزش نمی رسید صدایی که میشنوه از سمت ماست.
من و دوستم که دیگه نمی تونستیم نخندیم بلند شدیم و برگه هامونو تحویل دادیم.
پی نوشت:
۱.تقلب کردن فقط اون جاش که خودت از اونی که بهش رسوندی نمره کمتری بگیری!!
۲.معرفت بعضی آدم ها توی همین مسئله کوچیک یعنی تقلب کردن سر امتحان مشخص میشه. ۳.اصلا آدم ها به چهار دسته تقسیم می شن.
یک:بعضیا که فقط تقلب میگیرن و هیچی نمی رسونن.
دو: بعضیا هم می گیرن و هم می رسونن
سه :بعضیا فقط تقلب می رسونن.
چهار:بعضیا نه می گیرن ،نه می رسونن.
۴.از خفن ترین تقلب رسوندنام :یه بار دو برگه امتحان رو نوشتم با دو خط متفاوت و اسم دوستمو بالای برگه نوشتم چون هیچی نخونده بود.
۵.این پست برای چالش واران خانم نوشته شده خیلی باحال بود ولی وقتی نوشتمش خیلی گوشت تلخ شد، ببخشید.
چرا وقتی حرف دلمونو می زنیم بعدش پشیمون می شیم.
و چرا وقتی حرف دلمونو نمی زنیم هم پشیمون می شیم.
چرا وقتی حرف می زنیم نمی تونیم درست منظورمونو برسونیم؛ حتی توی کامنت گذاشتن، تو منظورت یه چیزه بعد کلا از یه چیز دیگه میگی و وقتی نمی تونی منظورت رو برسونی دوست داری کله ات رو به دیوار بکوبونی و سالها برای جمع کردن تیکه هاش وقت بذاری.هعععی
+چی کار کنیم که درست و به موقع حرفامونو بزنیم تا بعدش از حرف زدن و یا سکوتمون پشیمون نشیم؟
یه سال پیش برای مشاوره پیش یه نفر می رفتم که هربار وقتی از جلسه برمی گشتم خونه انگار کلی امید و انگیزه و انرژی بهم تزریق شده بود.
این آقا یه جمله معروف داشت که بعد از هر بار شنیدنِ ناله و فغان های ما از دستِ شرایط و ناامیدی و سخت بودن کار و .بهمون می گفت.
می گفت شما همش می خوایید از زیر کار در برید و تقصیر تنبلی خودتون رو میندازید گردن شرایط.
خلاصه یک بار، طی یک جلسه سی هزااار تومان پول بی زبونِ ناقابل رو برای گفتن این جمله ی گرانبها ازم گرفت.""گه نخور،،ادامه بده.""
از اون جلسه به بعد فهمیدم نباید گه خورد،باید ادامه داد.شمام ادامه بدید از ما گفتن بود.
امروز برای ناهار مهمون داشتیم .بعد از جمع و جور کردنا خسته بودم و از بابام خواستم منو ببره کلاس نقاشی. رفتنی ما با سرعت کم داشتیم می رفتیم که از روبرومون یه ماشین با سرعت زیااااد اومد،زد آینه بغلِ ماشین رو پود و رفت که رفت.
من رفتم کلاس و چون هوا خیلی سرده و برف اومده و.بابام زنگ زد گفت میام دنبالت،برگشتنی نزدیکای خونمون بابام خواست بپیچه تو کوچه زمین لیزززز بود رفتیم تو تیر برق با ماشین ، لاستیک پنچر شد کاپوت هم رفته داخل و داغان شده.
الآن هم پنج دقیقه یک بار به بابام میگم اگه نمیومدی سراغ من اینطوری نمی شد میگه عیب نداره فدای سرت.
مامانمم میگه خوب شد من از صبح دارم صدقه میدم این وضعمونه اگه صدقه نمی دادم می خواست چی بشه؟!
+خلاصه شما موقع رانندگی حواستون جمع باشه.
+عکسم مدلِ امروزمه سرِکلاس!
دوست دارم وقتی نقاش ماهری شدم شروع کنم تابلوهایی از دختران معمولی در کوچهِ خیابان و جاهای مختلف بکشم. دخترانی با لبخند که از دل صورتشان آرامش و حس رضایت از زندگی ببارد نه ترس،نه نگرانی،نه دلهره،نه ناامیدی،نه نیتی و نه همه حس و حال هایی که در این دور و زمانه بر تک تک چهره های دخترانِ سرزمینم نشسته است.
تا حداقل دیدن چنین صحنه هایی را به گور نبرم.
دامادمون تعریف کرد که دیروز تو یکی از روستاهای اطراف دو ماشین با وسایل فیلم برداری(دوربین و وسایل نورپردازی و.)میرن سراغ یه پیرمرده که گله اش رو برده زمین های اطراف و به پیرمردِ می گن می خوان از خودش و گوسفنداش مستند بسازن.
اول یه سری گوسفند بار میزنن تو ماشین و به پیرمرده می گن نگا کن .یه سری دیگه بار می زنن (همچنان فیلم گرفته میشه)و سری آخر میگن حالا برای ماشین دست ت بده بای بای کن:/ :/
و اینطوری میشه که برای آخرین بار روبروی دوربین با گوسفنداش خداحافظی می کنه.
به همین سادگی :/ :/
به نظرتون پیرمرده داره به چی فکر می کنه الآن؟
خلاقیت ا رو کجای دلم بذارم؟
چقدر دوست دارم توی این سرمای شب،کافشنمو بپوشم، یه شال بپیچم دور گردنم و تا زیر چشمام بکشمش بالا بعد کلاه کافشنمو سرم بذارم و با یه نفر دوشادوش هم ،راه بریم. اولش بدون اینکه کسی حرف بزنه قدم بزنیم و قدم بزنیم تا هر وقت یکیمون حس کرد که حرف تا گلوش رسیده و ممکنه منفجر بشه اون وقت بزنه زیر آواز .بخونه و بخونه هرچی از گرمای درونش رو لباش اومد بخونه ،، بعد آروم آروم صداش یواش تر شه و دوباره سکوت برقرار بشه تا ترانه بعدیحتی اگه آواز خوندنم راضیش نکرد،حرف بزنه از هرچی که می خواد بگه از حرفایی بگه که مدت هاست سنگینیشونو به تنهایی تحمل می کنه.فقط یه شرط داره :برای حرفاش منتظر جواب نباشه ،فقط هر چی که دوست داره رو برای یه نفر که سرتاپا گوش وایستاده تعریف کنه،حرفایی که فقط برای اون شب باشه و توی همون شب جا بمونه .بعدش اینقدر راه بریم، انقدر راه بریم تا صبح بشه شب، شب بشه صبح تا جایی که پاهامون به حرف بیاد و بگه بسهتا جایی که هرچی بار روی شونه هامون سنگینی می کرد خالی شه. تا جایی که سبک شیم و تا جایی که بال زدن اتفاق بیافته و پرواز کنیم. :)
من وقتی کنار کسایی هستم که پدر یا مادرشون رو از دست دادن از پدر و مادر خودم حرف نمی زنم و کلا کلمه ای که فکر کنم براشون یادآور عزیزیه که از دست دادن به زبون نمیارم مگر اینکه طرف خودش دوست داشته باشه حرف بزنه مثلا دوستایی داشتم که درددل کردن برام و از نبود پدرشون گفتن و از روزهایی که بعد از نداشتن پدرشون گفتن و رفتارهای اطرافیان و.
به نظرشما این کار من درسته؟من فکر می کنم با یادآوری نبود پدر یا مادر کسی اون شخص رو ناراحت می کنم به خاطر همین در این باره در جمع و یا تنهایی حرفی نمی زنم.
+این سوالو پرسیدم چون تو وبلاگ من نمیدونم کی میخونه کی نمیخونه؟طرف مقابلم رو نمی شناسم و نمیدونم حرفی که من میزنم ممکنه کسی رو ناراحت کنه یا نه؟به خاطر همین عذاب وجدان می گیرم حتی با همین پست.
هر وقت در جمعی صحبت از او شود همه متفق القول می گویند: فرشته خیلی مهربان و ساده و خونگرم است.
از سیزده سالگی به خانه شوهر رفته.اما به نظر من نه به عنوان عروس بلکه به عنوان بَرده.قدیم ترها و حتی الان ن دوشادوش مردان کار می کردند ولی نه مثل خاله من که سر بارداری اش چون مجبور به کار شده و کتکش زده اند، سه بار بچه سقط کرده!
خاله ام خیلی مهربان است.محال است در جمع لقمه نانش را به تعداد نفرات تقسیم نکند.
وقتی زله بم شد تمام رخت خوابش و هرچیزی که توانسته بود را برای مردم بم جمع کرد و فرستاد.تازه چند سالی میشود که توانسته پتو وتشک درست و حسابی برای خودش بخرد.
هر وقت کسی مریض می شود اولین نفر او به عیادت رفته و هر وقت عروسی و جشن است اول او برای کمک و شادی کردن می رود و در غم ها او اولین غمخوار می شود.
با وجود غم زیادش همیشه لبخندهایش را یاد دارم.
سال ها مستاجر بود اما با این وجود همیشه مهمان داشت.هر کس از روستا و شهرهای دیگر می آمد دوست داشت به خانه او برود و از هر بچه ای در فامیل بپرسی دوست داری خانه کی برویم اول نام او را به زبان می آورد. پس لازم نیست بگویم مهمان نواز خوبی هم هست؟
یادم است زمان یک وام با بدبختی گرفت و در منطقه پایین شهرمان زمینی خرید ،آن جا خلوت بود وترسناک. خاله برای اینکه بتواند خانه اش را بسازد در زمین خالیش چادر زد و در زمستان سرد آن سال در چادر زندگی کرد. با پولی که شوهرش می آورد و هر یارانه ای که می گرفت چهار طرف زمین را با آجر بالا آورد و بعد از آن هر شب در چادر ،خوابِ شهرداری را می دید که ممکن بود فردا دیوارها را خراب کند.یادم هست آن وقت ها مامانم هر شب معده درد را بهانه می کرد و بابام می گفت می دونم برای آبجیته بچه ها جمع کنید بریم و اینطور می می شد که ما شب های زیادی را مهمان چادر خاله جان می شدیم. جالبش این بود که معده درد مادرم تا فردا شب ،سر ساعت مشخصی خوبِ خوب بود :)
آنها یک سال بعد یک اتاق ساختند و کم کم شد دو اتاق و بعد کل خانه را ساختند.چقدر راحت در یک سطر تمام سختی هایی که خاله ام برای ساختن آن خانه پشت سر گذاشته، جا می شود.
خانه ای که گاز کشی اش تازه پارسال تمام شد آن هم با قرض.
در این بین این روزها و ساختن خانه دخترانش را شوهر داد و با غول جهیزیه و سیسمونی روبرو شد، آنها را هم پشت سر گذاشت.
راستش من خاله ام را هیچ وقت با خیال راحت و آسوده ندیدم.
شوهرش زجری به او داد که هیچ جا مثلش را ندیدم.هر کدامتان که این پست را می خوانید اگر همسری دارید و یا در آینده اختیار کردید.تورا به هر چه می پرستید یار و یاورش باشید همدم روزهای سختش باشید.یک عمر را به دل دیگری خون نکنید.اگر مسئولیت پذیر نیستید.اگر نسبتتان با کار و زندگی مثل شیشه و سنگ است،لطفا ازدواج نکنید.
داشتم می گفتم خاله ام چند هفته پیش فهمید توده ای زیر شکمش دارد و مجبور شد قسمتی از بدنش را بیرون بیاورد(امیدوارم فهمیده باشید کجا ولی مهمم نیست)برای مرخص شدن از بیمارستان باید جایی بروی به نام صندوق!اما در مغز شوهر خاله من چنین چیزی وجود ندارد،من نمیدانم این به اصطلاح مرد زخم بستر نمی گیرد که اینقدر در خانه می خوابد؟اصلا در شعور او نمی گنجد که چیزی به نام لقمه نان باید سر سفره باشد تا بچه هایش اینطور مریض و رنگ و رو رفته نباشند.
دختر خاله ام چند سال کار کرد و علاوه بر خرجی خانه چند تکه طلا هم خریده بود وقتی شوهر خاله ام بوی طلا به مشامش می خورد دیگر با بیل و کلنگ هم نمی توان آن را سرکار فرستاد. خانه را گشته بود و از آن طلا ها فقط یک تکه مانده بود.دختر خاله ام می گفت:بابام گیر داده به این یه تیکه طلا تا بفروشه ولی من نمی ذارم می گفت کلی پول بهش قرض دادم .گوشواره و.را فروخت بس نبود؟می گفت بهم گفته من اگه تو النگوتو بدی بفروشم دیگه همه چیو درست می کنم مامانتم مرخص می کنم!انگار خودشان نمی توانند!
دختر خاله ام با بغض می گفت بابام وقتی گفتم النگومو نمیدم بفروشی: گفته الهی رفتی خونه شوهرت سیاه بخت بشی و چند حرف دیگر که آدم به دشمنش هم نمی گوید!!!! :(
وقتی شنیدم یک پدر به بچه اش اینطور گفته،من ماندم و درد و فکر اینکه چرا باید یک انسان اینقدر خودش را خوار و ذلیل نشان دهد.کسی که از لقمه نان برای بچه اش آوردن می گذرد ولی از پاکت سیگارش؟؟ نه هرگز!!
+از وقتی خاله ام فهمید آیت الکرسی را حفظ کرده ام .شب هایی که به اصرار من و دختر خاله ام ،خانه مان می خوابید.موقع رخت خواب پهن کردن صدایم می زد و می گفت فاطمه آیت الکرسی بخوان و به سمت خانه ام فوت کن. چه وقتی که مستاجر بود و چه حالا.من یک آیت الکرسی فوت می کردم او هم ،به قول خودش چهار قلفو والله(قل هو والله)می خواند و روانه خانه اش می کرد و بعد تا صبح می خوابید و اطمینان داشت خانه امن و امان است.
دیروز مامانم گفت خاله زنگ زده گفته به فاطمه بگو برام آیت الکرسی بخونه که این جواب آزمایشم بیاد پایین؟؟ تا شیمیایی ام(شیمی درمانی) نکن.
++اگه پستو خوندین برای خاله ام که مثل فرشته هاست آیت الکرسی می خونید تا دکترا شیمیایی اش نکن؟ :)
قبل از اذان بیدار می شوم،در کمرم احساس درد شدیدی می کنم چون دیشب اِ را بلند کردم سر جایش بخوابد.وضو گرفته و نماز می خوانم بعد با تسبیح سبزم دراز می کشم چند دور صلوات می فرستم.بلند شده وحاضرمی شوم .یک ربع بعد با دو تا و نصفی سنگک تازه به خانه برمی گردم. م را بعد از صبحانه خوردن راهی مدرسه می کنم. چند ساعت بعد ف را که بین خواب و بیداری است صدا می زنم (از وقتی این قرص ها را می خورد لامصب بین خواب زله هم بیاید، بیدار نمی شود).بعد راهی دندانپزشکی می شوم به دکتر می گویم زودتر راهم بندازد چون خانه کار دارم؛ به خانه برمی گردم و برای قرمه سبزی ای که قبل رفتن بار گذاشته ام برنج می پزم. به اِ یادآوری می کنم شربت سرماخوردگی اش را بخورد و بعد از غذا دادن اورا هم راهی مدرسه می کنم .چند دقیقه بعد پای تلفن می نشینم و برای ن زنگ می زنم تا حال اَ را بپرسم.
بعد از آن ز زنگ می زند وبعد از احوال پرسی، می پرسد:مامان سبزی آشی پخته نداری؟می گویم : دارم .
می گوید:باشه پس به م می گم از اون طرف که اومد بیاد ببره.
تلفن را میگذارم و بعد رو به ف می گویم:بذار برم براش سبزی تازه بخرم. با سرعت سبزی را می خرم و با کمک ف پاکش می کنیم.فِ می گوید: مامان دیگه خودش میش. می گویم:نه دست تنهاس با اون بچه نمی تونه بذار تا م نیومده خُردِشم کنم.سبزی ها را خرد می کنم و در فریزر می ریزم و بعد همان لحظه م از راه می رسد.همان لحظه لبخندی بر لبانم می نشیند.
بعد ناهار را می خوریم و ساعتی بعد چرت کوتاهی میزنم و بعد از آن بیرون می روم و کمی خرت و پرت می خرم.
غروب کمی هویج می آورم و رنده می کنم و همزمان کوکو هم برای شام درست می کنم.
دخترها سفره را می چینند و بعد از خوردن شام تشکر می کنند و سفره را جمع می کنند و هر کدوم مشغول کار خودشان می شوند.
به مربای هویج روی گازم کمی خلال پسته اضافه می کنم و بعد وضو می گیرم و نماز مغرب را نشسته می خوانم.
+داشتم فکر می کردم اگه مامانم بلاگر بود روزنوشت امروزشو چطوری می نوشت؟
هرچی که دیدم امروز مامانم انجام داد رو الان خلاصه نوشتم البته تا همین صحنه مربای روی گاز و در حال خوندن نماز کنارش بودم.
این از نگاه من بود ولی مطمئنم اگه مامانم می خواست بنویسه پستش فقط تو یه خط جا میشد:)
+به نظرم جالب میشه مثل یه چالش" یک روز به جای مادرتون" تو وبلاگتون بنویسید.هر کی دوست داشت بنویسه حتی اونایی که مادرشون کنارشون نیست می تونن تصور کنن که اگه بود چطور روزش رو می گذروند.
++روز مادر رو به همه مامانای مهربون تبریک می گم.
+++ما تو خونمون بجز لحظه سال تحویل هیچ گونه آغوش و بوس و. در کار نیست اصلا مدلمونه و من هیچ وقت نتونستم دست مامانمو ببوسم،خجالت می کشم و اینو مامانمم میدونه.واقعا هر چی سعی کردم نتونستم این کارو انجام بدم ما خانواده خشکی به نظر میایم ولی هرکدوممون یه دنیا احساس داریم مطمئنم اگه یه روزم بتونم دست مامان و بابامو ببوسم بعدش فیلم هندی راه میافته.کیا مثل منن؟
سردردهای عصبی،معده عصبی،تیک های عصبی و.همه اینا باشه،قبول.ولی مثانه عصبی آخه؟! :''(
من هر دکتری با تخصص های مختلف برم اول برام یه قرص آرام بخش می نویسه.
حالا دیروز رفتم دکتر ارولوژی فکر کنین چی تجویز کرده؟کوهنوردی،یوگا،فیلم و کتاب مورد علاقه.تمام.
منم یه دوسالی می خواستم دکتر بشم از من به شما تجویز همین نسخه بالای دکتر.ببینین من چه روزی بهتون گفتم اگه خدای نکرده مثانتون عصبی شد نگید که نگفتی.
دیروز
از خواب بیدارم کردند،بلند شدم.صورتم را شستم.صبحانه را حاضر کردم و خوردیم.اهل منزل سفره را به امان خدا گذاشته و رفتند.کامپیوتر را روشن می کنم باید تا یک ساعت بعد دو فلش را پر از آهنگی که بابِ دل بابا و محمدرضا است کنم.همزمان سفره را جمع کرده و با هزار مکافات فلش ها را پر می کنم.خانه بد جور به هم ریخته است اصلا به این خانه تمیزی نیامده هی باید بشوری و بسابی و جمع کنی وگرنه باید روی ارتفاع یک متری از آشغال و وسیله روزگار بگذرانی.رو فرشی ها را جمع می کنم.تمام خانه را جارو می کشم.امروز چهارشنبه است پس طبق رسم و رسوم گذشته مامانم آش رشته بار می گذارد.
بابا از من پاکت پول می خواهد من هم این لحظه را پیش بینی کرده و پاکت را خریده ام پاکت ها را می آورم برای شیش تا عمه ام عیدی ها را داخل پاکت می گذارم و بعد برای دو تا خواهرم هم جدا عیدی را در پاکت می گذارم و دو بار برای بابا و آبجی کوچیکه توضیح می دهم که پاکت گلدار آبیه برا آبجیاست تا اشتباه نکنند.
جعبه شیرینی کلمپه و خرما جنوب و ماشین و گوشی اسباب بازی که بابا برای امیر حسین و امیرعلی خریده را هم روی اپن می گذارم و بعد دور سبزه هایی که مامانم برای هر کدوم از نوه هایش ریخته را ربان می زنم.بعد برای آبجی بزرگه زنگ می زنم تا مطمئن شویم خانه هستند یا نه.نبودند آنها هم برای خواهر شوهرهایش عیدی برده اند.گفتم نیم ساعت دیگر بابا می آید آنجا و قطع کردم.
سبزه های خودمان را می آورم که مامانم در کاسه های سفالی ریخته و بعد یکی از کاسه ها را می آورم و چسب چوب و رنگ آکرلیک طلایی را قاطی می کنم و ظرف یکی از سبزه ها که از همه خوشگل تر شده را رنگ می زنم و می گذارم تا خشک شود.
آبجی دومیه از راه می رسد و سفره ناهار را می اندازیم و می خوریم و جمع می کنیم و عیدی آبجی دومی را می دهیم خودش به خانه ببرد.
می روم طبقه بالا دو تا دستمال بزرگ می آورم.یکی را خیس می کنم و آبش را می گیرم و بعد به جان پله ها می افتم.گاراژ را جارو می زنم.این بین هم برای یکی پیچ گوشتی می برم برای دیگری خاک انداز.ساعت حدود پنج بعد از ظهر است بابا بعد از چرت کوتاهی پایین می آید و بعد غرغر مامان،شیرآب آشپزخانه را عوض می کند.لوله آب دستشویی گرفته و دوباره بعد از غرغر مامان، بابا فنر و دریل می آورد تا درستش کند من هم به عنوان یک وردست در خدمت بابا ایستاده ام یک سوته باید شلنگ بیاورم و وصل کنم و بعد ونار شیر آب بایستم تا بابا دستور باز و بسته کردنش را بدهد.لوله دستشویی درست شد.دیگر آب پس نمی دهد که کف دستشویی را خیس کند؟نه. ولی در عوض بغض گلوی حمام را گرفت.آشغال رفته بود و بین لوله حمام گیر کرده بود دوباره پرسه بیخود لوله واکنی برای حمام آغاز شد و تلاش های ما جواب نمی داد ماهم پنج نفر چرکنِ حمام نرفته بودیم و منتظر برای حمام رفتن!
یه نصفِ تاید را داخل لوله ریختیم و یک بار دیگر فنر زدیم و نشد چند دقیقه بعد همه سرپا وایستاده بودیم که صدای موسیقی دل انگیزی به گوش رسید آن هم از لوله حمام!یکدفعه حس کردیم که آشغال از دل لوله رخت بربست و هر کداممان به سمتی پرش کردیم.آری لوله باز شد و ما خوشحال بودیم.:))
آبجی یکی مونده به آخریم :) حمام رفت و من و مامان مشغول حاضر کردن بساط شام شدیم.
بعد از درست کردن سالاد و دوباره بعد از یک بحث جنگ جویانه بین مامان و بابا که طبق روال هرررر سال ساعاتی قبل از سال تحویل صورت می گیرد.از سمت پدر احضار شده و به سمت عابر بانک و کارت به کارت و پیدا کردن پول نو و خرد.شتافتیم و تقریبا یک دور شهر را دور زدیم و از دکه ای و پمپ بنزین و.هم سر درآوردیم.
آهان بعد از زنگ مامان و درخواست خرید گلدفیش برای آبجی کوچیکه به میدان اصلی شهر رفتیم که اتفاقا شلوغ بود و چون حال ترافیک را نداشتم به بابا گفتم از اون یکی خیابون برو و دعا کردم ماهی سر راهمان باشد و بود. بابام مثل همیشه گفت بپر برو ماهی بخر. یکی داد می زد ماهی پنش تا پنج هزار و بغل دستی اش سه تا دو تومن از او سه تا ماهی خواستم و یکی هم به عنوان جایزه یا برای اینکه رو دستش نماند رویش انداخت و با چهار ماهی به سمت خانه روانی شدم.چشمام درد می کرد و نمی دونستم که چشمام رو برق جوشکاری زده یا ممکنه میگرنم بگیره؟به خانه رسیدیم و چند تا قرص بالا انداختم و بعد سفره هفت سین و سفره شام را همزمان می چیدم بعد هفت سین را نصفه نیمه رها کرده و شام خوردم و بعد در حالی که چشمانم به خواب می رفت و من مقاومت می کردم به حمام رفتم و آبجی کوچیکه را هم علی رغم میل باطنی شستم.لباس پوشیدم و نیم ساعت درگیر خشک کردن و شانه موهایم شدم و تازه یادم افتاد که قرار بوده موهایم را کوتاه کنم.با یک کلیپس موهایم را شونصد دور چرخاندم و جمع کردم و پای تلویزیون جدید نشستم.
خلاصه اش کنم چهل و پنج دقیقه بعد سال تحویل شد و هم دیگر را ماچ کردیم و از بابا عیدی گرفتیم و من بلند شدم و چای آوردم و خوردیم و بعد لباس ها را از ماشین درآوردم و اتو کردم و به بالا آمدم و به معنای واقعی کلمه کپیدم.
صبح امروز بیدارم کردند،بلند شدم و صورتم را شستم و صبحانه را حاضر کردم و خوردیم و مامانم جمع کرد . مامان و بابا حاضر شدند و به خانه همسایه مان که عذر دارد رفتند و قرار شد تا آنها بیایند دو تا آبجیا حاضر شوند من هم یه بالش زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم چون حال نداشتم بروم.بعد آبجی کوچیکه با برس جلویم نشست تا موهایش را ببافم من هم بلند شدم و دم اسبی موهایش را بستم و بافتم و برای اون یکی آبجی هم جلوی موهایش را تِل مانند بافتم و خودم هم یکباره حال دار شدم و لباس هایی که هر کدام سالهای متفاوتی قدمت دارند را پوشیدم و به خانه مامان بزرگم رفتیم.آنجا هم نشستیم نفری یک شیرینی خوشمزه خوردیم و من دو تومن عیدی گرفتم تازه دو سالی هست که از دویست تومنی به دو تومنی ارتقا یافته.
بعد خانواده عمویم هم پایین آمدند و با هم خانه آن یکی عمویم رفتیم و من و دختر عمویم پذیرایی کردیم و بزرگترها رفتند خانه غریبه هایی که عذر دارند و ماهم خانه عمویم ماندیم.ظرف ها را شستم و بعد آمدم نشستم هر پنج دقیقه یک بار یکی حرف میزد و بیشتر پسر عموهایم سر به سر هم می گذاشتند.
حوصله ام سر می رفت یک زمانی تا همین دو سال پیش پسرعمو کوچیکه می آمد خانه مان و راه به راه پشت سر من می آمد و کل اتفاقات مدرسه و کوچه را تعریف می کرد و مخم را تیلیت می کرد ولی نمیدانم از کدام روز دیگر تمام شد.
در همین دو ساعتی که آنجا بودم پسرعمو بزرگترِ هم برای یکی از رفیق هایش از یکی دیگر از رفیق هایش عرق جور کرد و بهش رساند و بعد آمد نشست و بعد توقع دارد آدم از این کارهایش خوشش بیایید.بیخیالحوصله ام سر رفت و برای عمه و پسرعمه و بچه های عمو آژانس گرفتیم و خودم و آبجی ها هم به خانه آمدیم.
از دیروز صبح تا ظهر امروز هر چی یادم بود نوشتم بدون ویرایش.بمونه برای سال دیگه که منتظرشم.
آدم ممکن است یک جایی از زندگی اش توقف کند سرش را از لاک بیرون بیاورد و یک چیزهایی را ببیند،بفهمد،بچشد.بعد از آن کله اش چاق تر میشود،مغزش هم باد کرده و مثل گوشی ای که باتری اش باد می کند و دیگر قابش چفت نمی شودسر آدم هم در لاکش فرو نمی رود که نمی رود که نمی روددیگر هر کاری کنی تمام فعل و انفعالاتی که برایت بی معنی شده،معنا دار نمی شود.
بعد از آن سعی می کنی با همان کله بیرون آمده که از نظر بعضی ها زشت و بعضی دیگر خوب و زیبا به نظر می رسد خوشحال راه بروی. شاید هم مجبوری!
+آدم بعضی وقت ها دوست دارد خودش را سر به نیست کند؛ اما نمی کند.
آدم بعضی وقت ها هم دوست دارد با ولع زندگی را سر بکشد؛اما نمی کشد.
آدم گاهی دوست دارد برای رنگ گلِ سرخ دیوانه شود و برای رنگ برگ هایش جان دهدهمان آدمی که بعضی وقت ها هم دوست دارد روی تمام گلبرگ های جهان بالا بیاورد.
+هوا سرد بود؛خیلی سرد خانمه گفت بیا بریم کلاس بالایی رفتم اونم پشت سرم اومد نشستیم کنار شوفاژ.شروع کرد به حرف زدن ،به نصیحت کردن،به مسخره کردن و کمی هم توهین کردن و من بین هر ده جمله ای که می گفت سری تکان می دادم یا دو کلمه بلغور می کردم.
می گفت چرا اینطوری ای یه کم به خودت برس.بیا برو آرایشگاه فلان.صدایش را آرام تر کرد و گفت به نظرم خیلی ناامید و بی انگیزه ای تو که مال عصر قجر نیستی مثل همین دخترای این دور و زمونه باش یه نفر رو داشته باش که بهت انگیزه بده با هم برید بیرون و . سرم را بالا آوردم نگاهش کردم.گفت می دونی اصلا هم نمی خواد حضوری باشه همین با تلگرام و اینا حرف بزنید انرژی می گیری دوباره نگاهش کردم گفت:اصلا هم نمی خواد پسر باشه طرف،می تونی با یه دختر دوست شی و ازش انگیزه بگیری.
گفتم اصلا از این صحبتا خوشم نمیاد.
از خودش گفت که با ۴۴ سال سن پر از انگیزه است.از پسر جاریه اش گفت که فلان وکیل توی تهران است از یکی از فامیل هایش که پرفسوری در نیویورک است گفت.
نمی دانم چرا این حرف ها را شروع کرد؟
می گفت یه شوهر پولدار کن برا خودت.زن باید خونه باشه و مرد براش پول بیاره یه خواستگار خوب و پولدار اومد برو.هزار نفر تنها رو دیدم که پشیمون شدن از این که ازدواج نکردن.لامصب فکش صدم ثانیه ایست نمی کرد.
دیگه آخراش با خودم گفتم آدم اون بیرون از سرما بخشکه از این که تو گرما بشیینه کنار این خیلی بهتره گفتم ممنون به خاطر صحبتاتون من باید برم ،رفتم بیرون تو سرما وایستادم.
+خدایا باید چه کار کنیم؟
یا هدایتمون کن یا بُکُش راحتمون کن.
اگه میخوای بدونی مردم یه کشور چه طور زندگی می کنند و چقدر ثروتمندند، یه نگاه به آشغالایی که سرکوچه هاشون میذارن بنداز.
+از منطقه ی بالا تا پایین شهر اگر یه نگاه بندازیم می بینیم که هر روز چقدر غذا دور ریخته میشه، تو زمان همین خونه تی برای عید،باید می دید که چه وسایلی دور ریخته میشه.ما شاید سرسری همیشه گذر کردیم ولی اگه دقت کنیم از همین زباله هایی که دور می ریزیم می شه فهمید که مردم ثروتمندی هستیم اونقدر که بعضی از هم وطنامون از لابه لای همین آشغالا درآمد کسب می کنن و روزگار میگذرونند.
++البته از همین زباله ها می تونیم خیلی چیزای دیگه هم بفهمیم مثلا فرهنگمون و.
بچه تر که بودم فکر می کردم بابای همه ی بچه ها مثل بابای من دور از خانواده شون کار می کنه.بعد ها فهمیدم نه اتفاقاً بابای ملت هر شب میاد خونه کنار زن و بچه اش.
هرشب وقتی از سرکار میاد بچه ها در خونه رو برای باباشون باز می کنن با گفتن یه خسته نباشید سنگک و میوه و گوجه ِ خیار رو از دست باباشون می گیرن. همزمان که یکی جوراب هاشو از پاهاش در میاره و یکی شونه هاشو ماساژ میده از اتفاقایی که تو روز براشون افتاده تعریف می کنند.
تازه اونا هرررشب شامشونو با باباشون میخورن!
آخر شبم با خیال راحت می خوابن چون تمام بچه ها مطمئنا باباشون از اون شَبهی که پشت پنجره اتاق وایساده قوی تره.
یه چیز دیگه وسایل کاردستیشونم باباشون براشون میخره!
آره اینارو بعدها فهمیدم که من هر چند ماه یکبار فقط یک هفته تا ده روز بابام میاد بهمون سر میزنه و تو اون چند روزم دلم نمیاد بابامو بفرستم برام وسایل کاردستی بخره یا صبح بره نونوایی یا قبض های آب و برق و گاز رو پرداخت کنه(این وایستادن تو صف اون زمان برای اینکه قبض بریزی حساب خیلی زور داشت و خسته کننده بود.از همین تریبون از هف هشتاد تشکر می کنم که چند ساله کارمو راحت کرده. :)) )
بنابراین خودت همه کارهاتو انجام میدی.
نتیجه همه اینا میشه همین ده روزی که بابات به ندرت از خونه بیرون میره و اگرم بره دسته جمعیه نه تنهایی، این چندروز خونه شلوغه،مهمونا بیشتر میشن و بعد از یه هفته بابا باید برگردِ سرکار. اون روز کمکش میکنی وسایلشو جمع کنه و تو ماشین میذاری.همراه مامان برای توی راه بابا کتلت درست می کنی.بعد خداحافظی می کنی و یه کاسه آب می ریزی پشت سرش.در حیاطو میبندی و آیت الکرسی و قل هو الله میخونی و میای تو خونه منتظر میشینی تا بعد از ۱۷_۱۸ ساعت بابات زنگ بزنه و بگه رسیدم و بعد میخوابی.
از اینجا به بعد تا یه هفته خونه سوت و کوره.یه هفته همه مریض و کِسل میشن تا بعدش به روال عادی برگردن.
+عنوان یه آهنگیه که از وقتی یاد دارم بابام میخونه برامون.:)
یه تیکه اش میگه:بازار که برُم بابا برای دل دختر گوشوار بگیرُم بابا برای دل دختر .
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
بدون توشه و همراه بدون یاورو همسر
بدون اسب و ارابه بدون مرشد و راهبر
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از اعماق گمنامی من از گودال ناکامی
من از بن بست هر تصمیم پر از زخمای بی ترمیم
به دشواری شروع کردم به دشواری طلوع کردم
هزار مانع هزار دیوار هزار چاه کن به اسم یار
هزار شب ترس تیر خوردن بدست نارفیق مردن
من از وحشت شروع کردم پر از تردید طلوع کردم
قدمهام گاهی سست میشد تنم یکباره یخ میکرد
یکی مثل شبه از دور سرم داد میکشید برگرد
قدمهام گاهی سست میشد تنم یکباره یخ میکرد
یکی مثل شبه از دور سرم داد میکشید برگرد
ولی مقصد مقدس بود توقف مرگ زودرس بود
صلیب بردوش و لب خاموش
نه برگشتم نه ایستادم
به هر گردبادی تن دادم چه جون سختم نیفتادم
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
زویازاکاریان
+دی بلالم دی بلال بل مو بنالم تو منال
-باشه.
+سه چیه قیمتیه قدرش ندونیم دی بلال
شوومه،فصل بهار،عهد جوونی دی بلال
_آخ.
■حکایت بعضی از نِ دیروز و امروز ما حکایت آهنگ فتانه است.
[هم نامهربونه،هم آفت جونه،هم با دیگرونه
هم قدرم ندونه ندونه ندونه
هم درو و دورنگه،هم خیلی زرنگه،هم دلش چه سنگه
هم بامن بجنگه بجنگه بجنگه!
از این کاراش خبر دارم.ولی چی بگم دوسش دارم!!!!
خداوندا عجب دلداری دارم.
عجب یار ندونم کاری دارم.
غریب دوست و خودی سوزخدایا
خیال کردم منم غمخواری دارم.]
نی که دم برنمی آورند.خفه خون می گیرند.نی که تشنه محبتند.می دانند دارد چه بلایی سرشان می آید ولی باز هم،کوتاه می آیند.نی که هر چه به چشم می بینند نتیجه همان بذرهایی است که در گذشته کاشته اند.
اوج تلخی داستان هم این است که مردمانی از سرزمین پارس روزگاری با این آهنگ "می رقصیدند".
■حال حکایت بعضی از مردانِ ما هم کم از آهنگ سندی ندارد.
آنجا که می گوید:
[سیه دخت هاجرو خودمه تو گل می پلم
محض رضای دخترو خودمه تو گل می پلم
.
.میبینم از مو دوره تو چشام خواب ندارم
میکنه چادر بسر همش از مو فراره
او مونه سیل میکنه خم به ابرو میاره
.
بگو از مو چه دیدی چرا نامه نمیدی این حرفا همش خواب و خیاله
.
راه بندر دوره اوفی اوفی.
عشق بندر زوره اوفی اوفی.
.
کوشی آوردم پانکرد،روسری آوردم سر نکرد
چایی آوردم دم نکرد،قلیون آوردم چاق نکرد.]
مردان ما از ن نمی دانند.از ارتباطات اجتماعی نمی دانند.طرز برخورد و رفتار با طرف مقابل خود را نمی دانند.با خود نمی گویند :چرا جواب نامه ات را نمی دهد.چرا کفش و روسری و چای و قلیونت را پس می فرستد.کمی فکر کردن هم راه دوری نمی رود.
اینها فقط بلدند خودشان را تو گل بپلکانند بعد منت میگذارند بر سر دختر مردم که آی من به خاطر تو خودمو تو گل پلدم.خب آخر برادر من بابات خوب،ننه ات خوب تو گل پلکاندنم شد زندگی؟
پ.ن:شوخی شوخی
نوشته دیشبم:
دو پست قبل تر یه عکس نوشته گذاشتم.
" بزرگترین حسرت ما آدم ها،فرصت های از دست رفتمونه." شما نمی دونید ولی الآن که نگاه کردم.دیدم ۲۷مه ۲۰۱۸ هم این عکس رو تو یادداشت گوشیم با نوشتن حس و حالی که شبیه این روزامه ثبت کردم.من می دونم که باید حسرت روزای گذشته رو نخورم،می دونم باید ادامه بدم و مطمئنم که دو ماه بعد به نتیجه همیشگیم می رسم که کاش ادامه می دادم و اون فرصت های باقی مانده ام کلی میتونست باعث پیشرفتم بشه،آره همه ایناروتجربه کردم و می دونم و می دونم و می دونم ،اما در واقع فقط می دونم در عمل هیچ گونه تغییری حس نمی کنم نه دروغ چرا یه کم تغییر کردم ولی اون تغییری که باید رخ بده،رخ نمیده و همه چی ام به خودم بستگی داره و لعنت خدا بر من باد با این کار و بارم.هعیییی
و الآن:
برای هزارمین بار به همون جمله طلایی که یه بارم پستش کردم روی آوردم.
"گه نخور،ادامه بده."
+و سعی کنم به ضرر چند میلیونی که دایی ام کرده فکر نکنم.
و به دخترخاله ام که شوهرش هر حرفی که دوست داشته بار خانواده خاله ام کرده و گفته چون شما خونتون فلان جای شهر من دوست ندارم بیام خونتون و کلی فیس برای خانواده و فک و فامیل خودش رفته و گیس دخترخاله ام رو کشیده و برده خونشون و دختر خاله خاک بر سرمم رفته باهاش بدون اینکه چیزی بگه!و من دوست دارم الآن بگیرمشون به باد کتک.آره دخترخاله امم همون که کلی خواستگار خوب و آدم داشت ولی هرچی بهش گفتیم گوش نکرد و آخر سر خودشو بدبخت کرده با این پسر تازه به دوران رسیده.
نمیدونم خدایا خودت کمک کن به همه،مخصوصا به اینایی (من)که دارن راهو اشتباه میرن(میرم) و به دخترخاله ام و شوهر نفهمشم اهلی کن.
++بهار خیلی آرومه واسه اینه که هممون سِریم و همش خوابمون میاد.فکر کنم تو ثبت احوال اشتباه شده اسم این فصل باید چنگیز می بود.
مهدی (عج)جان تمام عاشقانه ها و عارفانه هایمان به نام تو مزین است،به وسعت بیکران همه جمعه هایی که نیامدی،بی تاب دیدن توایم.
اللهم عجل الولیک الفرج
عیدتون مبارک
+دیشب و امروز در حرم حضرت معصومه و مسجد جمکران به یادتون بودم.
شما هم ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.
بدو بیا
قوری و استکان ،
قابلمه ،
کوزه ،
گاز دارم .بدو بیا .:)
دست۱ و
دست ۲ و
دست ۳
کپی و
تمرین و
گلدون و
جمجمه
پارچه
پلاستیک به
بعد از مکالمه با یکی از هنرمندای بیان تصمیم گرفتم این پست رو بذارم بعد داشتم از اینا عکس می گرفتم که صدای آمبولانس از تو کوچه شنیده شد و گویا اومده و از سه تا خونه عبور کرده و همسایمون دیده و حالش بد شده و منم دیگه الان نمی تونم عکس آپلود کنم و به همینا بسنده می کنم.
این طرح ها همشون تمرین های اول منه و فعلا کار اصلیم تموم نشده به زودی اونم می ذارم.
روز اول که پامونو تو اون مدرسه گذاشتیم غیر دختر عموم هیچ کسی رو نمیشناختم .همه جدید بودن بجز تو.تو که گوشت تلخ ترین فردی بودی که از قبل می شناختم.
همون روز سلام و علیک کردیم و وقتی صف بستیم و گفتن مامانا برن ، مامانت دستت رو گذاشت تو دستم و گفت هوای دخترم رو داشته باش!
از اون روز نزدیک به هفت ساله که میگذره. تو به من ثابت کردی که در جهان هیچ گوشت تلخی وجود نداره اگر گوشت تلخیش به تو رفته باشه.
بعد از ۷سال دوستی،بعد از هفت سال زندگی کردن،بعد از هفت سال مثل بقیه ملت کافه نرفتن،خیابونا رو متراژ نکردن،هر روز و هر هفته خونه هم نبودن .
ولی بعد از لحظه های سخت کنار هم بودنا، بعد از درددل کردنا بعد از رو بودنا و نپیچوندنا.
بعد از پول تو جیبی و پول لباس های نخریده و پول عیدی ها و. رو جمع کردنا.
بعد از اینکه کتاب های نو و دست نخورده رو تو کتابفروشی نصف می کردیم و فروشنده از این کار شکه میشدبعد از وقتی که قضیه رو فهمید و از اون روز به بعد خودش مبحث های هر کتاب رو برامون جدا میکرد.
بعد از روزهایی که تو مدرسه بچه ها مامور میشدن و یه نفر رو میذاشتن بین صندلیامون تا بفهمن ما درباره ی چی حرف می زنیم و چی میگیم که همیشه برای حرف زدن وقت کم میاریم و بعد از عملیات های ناموفقشون اون بیچاره وسطی می گفت من که چیزی از حرفای این دوتا نفهمیدم.
بعد از خنده ها و گریه ها و.
بعد از صبوری های تو و گذشت های من.
بعد از شب نخوابیا و تا صبح حرف زدن
بعد از شبای ماه رمضون که تا صبح بیدار می موندیم.
بعد از تا صبح درس خوندنهاوقتی که از بی خوابی تا حد مرگ می رفتیم و خبر میدادیم اون یکی یه ربع بعد بیدارمون کنه و لذت عمیق اون خواب های یه ربعه که مطمئن بودی خواب نمیمونی و کسی هست تا بیدارت کنه.و بعدش صبح منتظر دیدن قیافه پف کرده و خوابالوی هم تو سرویس موندنا.
بعد از قصه ها و داستان ها و شعرها و همه و همه ی چیزایی که بجز برای هم هیچ کس رو نداشتیم که براشون بگیم.
بعد از همه این روزایی که گذشت یادت باشه تو،تو قلب من خواهی موند تا ابد.
تو اگه نبودی زندگی هر دومون پیش می رفت ولی قطعا یه چیزی کم داشت.
تولدت مبارک خواهری دوست داشتنی من
گاهی به دلیل اینکه از این طرف و آن طرف از اهمیت خانواده شنیده ام اینکه با خانواده ها باشید.باهم حرف بزنید.پدر و مادر فلان.پدر و مادر بهمان.اگر به پدر و مادر احترام بگذارید در بست بهشت.پدر و مادر بهشت و جهنم توست.
با اینکه بجز در محضر خانواده هم جایی دیگر حضور ندارم ولی همه این حرف ها باعث میشود که بگویم آره.نذار فرصت ها از دست بروند میروم کنارشان مینشینم و طبق معمول چای میاورم و گوشه یکی از کارهای خانه را می گیرم.خواهرانم همیشه خدا از قبل چترشان را در خانه ما پهن کرده اند. با این حساب با سه تا از خواهر زاده هایم نیز باید کله بزنم.اولش خیلی حرف نمی زنیم بعد کم کم فک ها گرم میشوند و از بیخود ترین چیزها حرف میزنیم.خواهرها و همینطور مامانم با دوست و رفیقشان رفت و آمد نمی کنند نه که نداشته باشند اتفاقا خودم بارها به چشم دیده ام که به هرکدامشان گفته اند من خیلی دوستتان دارم و بیایید با هم رفت و آمد کنیم وآنها بجز در موارد ضروری حال و از آن مهم تر پولِ خیابان رفتن را ندارند. آنها تنها کسانی هستند که در جمع های نه شوخی جنسی نمی کنند و سکوت می کنند و حتی دیده شده که چون خواهرها و مادر من در جمع هستند از گفتن این دست از شوخی ها صرف نظر می کنند. مادرم که هیچ ولی خواهرهایم نیز فقط در مهمانی ها و عروسی ها آرایش ملایمی می کنند.با چیزهایی که گفتم احتمالا دستتان می آید که مثل بعضی ها موضوع فلان برند و لوازم آرایش و آی دوستم چیکار کرد و جوک های جنسی و .برای تعریف کردن ندارند.از طرف دیگر هم خیلی اهل کتاب خواندن وفیلم دیدن و.نیستند آن ها فکر می کنند باید یک نیروی ماورایی داشته باشی تا کتاب بخوانی فکر می کنند با خواندن یک کتاب یک فرمولی ناگهانی به تو وحی می شود که با آن موفق شوی پس وقتی به یکی از خواهرهایم کتاب دادم تا بخواند می گفت چیزی از آن نمی فهمم و نمی دانستم توقع داشت چه چیزی بفهمد.
ما با هم موضوع مشخصی برای تعریف نداریم هر کداممان نیز در کنار هم جمعِ گوشت تلخ و جدی ای را تشکیل می دهیم که شوخی در آن جای ندارد.با بچه ها سرگرم میشویم و وقتی خسته می شویم نمی دانیم از چه سخن بگوییم. همه فامیل های خودمان و فامیل های همسرِ خواهربزرگترم متفق القول او را دوست دارند و می گویند دختر خوبی است من هم همین را می گویم ولی با یک چیز دیگر او کمی ساده و عقده ای نیز هست.به خاطر این ویژگی هایی که گفتم و شاید هم به خاطر اینکه حرفی برای گفتن نداریم خواهرم همیشه درگیری های خودش با همسر و خانواده همسرش را به بحث در جمع ما می کشد.شاید چیز عادی باشد ولی خانواده ما این حرف ها را دوست ندارد و از آن استقبال چندانی نمی شود و در آخر هم همیشه به دعوای لفظی کشیده می شود و خواهرم می گوید اصلا من غلط بکنم دفعه دیگه درباره ی اونها حرف بزنم ولی متاسفانه هی غلطش را تکرار می کندآخر جالبش اینجاست که او در حد یک فرزند دلسوز و وظیفه شناس خانواده همسرش را دوست دارد.از بسیاری از کارهایی که در مقابلش می کنند چشم می پوشد ولی درست از ریزترین و بی اهمیت ترین مسائل دلخور می شود و گله می کند و من فکر می کنم برای عقده هایش هست.بماند که من خودم چقدر مشکلات رفتاری و اخلاقی و روحی روانی و کاری و اجتماعی وغیره ای دارم ولی تحمل این جمع خانوادگی را ندارم.با اینکه تک تکشان را دوست دارم ولی نمی توانم بیشتر از دو ساعت کنارشان باشم.اصلا نمی دانم چطور خانه خلوت خودشان را هر روز یا یک روز در میان رها می کنند وبه خانه ما می آیند و این اعصاب فولادین را از کجا می آورند.من حوصله و اعصاب اینها و بودن در جمعی که نمی توانیم چهار کلمه درست با هم صحبت کنیم را ندارم.
گاهی که حوصله خودم را هم ندارم به مامانم غر میزنم که این همه بچه برای چه ات بوده؟و وقتی در جوابم می گوید نمی دانم دوست دارم خودم را سر به نیست کنم.دوباره رو به خواهرهایم می گویم چرا بچه آوردین .یکیشان سکوت می کند ولی دیگری می گوید برای حرف مردمچند دقیقه بعد که حال خودم و بقیه را خراب کرده ام دوباره خودم جو را عوض می کنم و می گویم عیبی ندارد بچه خوب است و اگر این ها نبودند ما الآن بیکار در خانه چه می کردیم.
اما راستش فکر می کنم امثال ما نباید باشیم ما فقط برای این آمده ایم که خواسته های بالا دستی هایمان را برآورده کنیم.ما آمده ایم تا در آستانه حناق گرفتن، دق بخوریم و با همان حال زندگی کنیم.آمده ایم تا برده باشیم.تا کسانی دیگر که علاوه بر خودمان دلم برای آنها هم می سوزد فکر کنند چقدر خوشگل و موفق و فهمیده و روشن فکر و همه چی تمام هستند.
نمی دانم .راستش نمی دانم برای چه آمده ایم حتی دروغش هم نمی دانم.
• من چهارساله دارم توی این اتاق نیمه کاره زندگی می کنم .از اولش که پشت بوم حساب می شد بجز زمستونا بیشتر روزا رو اینجا بودم بعد کم کم،آجر به آجر به اینی تبدیل شده که می بینید.
ما هر دومون امیدواریم به اینکه یه روزی میاد که قشنگ تر می شیم.
اتاقم به روزی امید داره که به جای گونی،کفِش سرامیک میشه،حریر سبزی روی پنجره هاش می کشه و از ضبطی که توی کمد جا خشک کرده صدای موسیقی مست کننده ای توی فضا می پیچه.
من هم به روزی که نه از سر سنگینی و از سر کم آوردن نفس، بلکه با یک منحنی رو به بالا روی صورتم :) و از سَرِ حس ِ رهایی و با شونه های سبک برم سمت پنجره،لباس سبزشو کنار بزنم و ریه هامو از هوای تازه ی بهار پر کنم.
+هر روز، اون "نوری" که از لای آجرها داخل اتاق میاد بهم میگه:پاشو که صبح شده :)
دوستم یه ویس برام فرستاده که صدای استاد دانشگاهیه که در مراسمی که برای ورودی های پزشکی هستن برای دانشجوها صحبت میکنه.
این استاد یه جایی تو این ویس حرف جالبی میزنه میگه ما آدما وقتی به هم می رسیم سیگنال های منفیمون شروع به کارکردن می کنن مثلا دانشجوهای پزشکی که به هم می رسن از کشیک های سخت و طاقت فرسا میگن.دانشجوهای مهندسی از این همه درس خوندن و در عوض هیچ کار عملی رو یاد نگرفتن میگن.کلا هر کس نه تنها دانشجو ها تمام آدم ها:آشپزها،آرایشگرها،معدنچی ها،معلم ها و. وقتی به هم می رسن به هم دیگه سیگنال منفی میدن.
حالا چرا این گفتمان ها زیاده؟
این دیالوگ ها از کجا میاد؟
_میگه با توجه به تحقیق هایی که شده ، توی داران عادی مثل:شامپانزه ها و گوریل ها ودیدن وقتی این ها همدیگه رو می بینند اولش احساس غریبگی به هم دارند و به هم نزدیک نمیشن بعد شروع می کنند شپش های همدیگر را درآوردن.این کار باب دوستی و آشنایشون میشه.وقتی این کار رو می کنند خشمشون نسبت به هم می ریزه ،احساس نزدیکی می کنن و در واقع اکسی توسین درشون ترشح میشه و در نتیجه شاد می شوند.
بعدش میگه حالا وقتی ما وارد یه جمع بزرگ میشیم پونصدنفر،ششصدنفر توی یه جایی مثل دانشگاه .ما هم باید affiliated behaverداشته باشیم اما خوشبختانه به دلیل افزایش بهداشت فکر نمی کنم شپش داشته باشیم و کسی بخواد شپش های ما رو دربیاره.:)
پس مردم عادی affiliated behaverشون چیه؟
مردم عادی به استقلال و پرسپولیس فحش میدن،فلان سریال رو برای هم تعریف می کنن و.
ولی لایه های تحصیلکرده اینطور affiliated behaverها براشون سخیفه و نمی تونن اینکارو بکنن.
پس affiliated behaverاین ها چیه؟compelling(نق زدن)!!
پس هر موقع دیدین دانشجوها با هم نق میزنن این رو به عنوان affiliated behaverببینید.اونها دوست دارن به هم نزدیک بشن.
این نق زدن ها سطحی و روبنایی است و نباید خیلی تحت تاثیرش قرار بگیرین.اون یه چیز میگه تا تو آروم شی، تو یه چیز میگی تا اون آروم شه. اینطور ببینید که می خواین باهم دوست شین و این قشنگ تره.
++توی بعضی از وبلاگ ها پست هایی می بینیم که کلش درباره ی نق زدنه.وقتی که داشتم این ویس رو می شنیدم ناخودآگاه به پست های بعضی هامون فکر کردم و گفتم شاید این نق زدن های ما همون affiliated behaveمونه و لبخند زدم. :)
+شاید یه نفر که این پست رو میخونه .روانشناسی خونده باشه و یا بیشتر از این موضوع بدونه.خوشحال میشم برامون در این زمینه توضیح بده.
شاید شنیده باشین یا اگر هم نشنیدین بشنوین الان که بعضی ها میگن میگرن و آلرژی مریضی های باکلاسی هستن(یا امامزاده بیژن)
حالا که من هر دو مریضی باکَلاسو دارم میخوام براتون شرح بدهم که ما چطور با کلاسی هستیم.
۱.اونایی که میگرن دارن میدونن که آدمی که میگرن داره، حس بویاییش خیلی قویه.یعنی هر بویی بیاد اولین نفری که میفهمه منم و قشنگ کل بوعه میاد تو پت من و میره میچسبه به بالاترین چروک های قشر مخم ول کنم نی بعد اگه چیزی از بو باقی موند بقیه حس میکننحالا الآن که بوی قورمه سبزی داره میاد بالا خوبه و میشه تحمل کرد ولی امان از وقتی که یه بوی دیگه ای بیادامااان :'-(
دیگه به ویژگی های میگرن اشاره نکنم بهتره.
۲.من نمیدونم چیه آلرژی باکلاسه؟ اینکه همیشه خدا یه دستت دستمال باشه و مُفِ مُف کنی؟یا صورتت ورم داشته باشه؟یا چشات کوچیک شده باشه و هیی اشک کنه؟یا انقدر آنتی هیستامین و سیتریزین و لوراتادین و بتامتازون و حلوا و زهر حلال خورده باشی که چهار فصل سال خوابالو باشی؟یا مثلا یه گُل رو مثل آدمیزاد نمیتونی بو کنی شونصدتا عطسه بعدش میاد.یا فلان غذا رو بخوری کل بدنت به خارش میفته و کهیر میزنی و غیره.
نمیدونم خدا این مریضی پیسو چرا به ما داده. به هر حال خدایا شکرت برا ای مف مف
این بود شرح کلاس گذاشتن من.
حالا کلا ول کنین این ماجرای کلاس رو یه ساعته اومدم بالا پشت بوم هوا انقدر خوبه ولی چون در فصل بهار به سر میبریم یمون زده بهم و الان بیست و سومین عطسه رو رد کردم.(از وقتی یاد دارم سکته رو رد میکردن ولی خو به هر حال)
خب دیگه چنه اضافه زدم.شاد و سلامت باشید.
بیست و چهاربیست و پنج.:))
بعضی وقت ها دوست داری دردهایت را نادیده بگیری،محلشان نمیدهی،پاهایت که درد می کند محکمتر گام برمی داری که صدای درد، پایت را لنگ نکند،درد وقتی به دست هایت می رسد چیزها را سفت دستت می گیری که، نلغزند .درد وقتی به سمت چپ سینه ات می رسد نفس ات را حبس می کنی ،،تمرین شجاعت می کنی ،،با خودت می گویی نباید از تیری که سمتم رها می شود بترسم.نباید جا خالی بدهمتمرین می کنییک دوسه تکان نخوردی موفق شدیلبخند میزَ نننن.ناغافل نمی دانم از کجا تیری رها میشوددوباره امتحان می کنییک دو.سه.تیر می آید نه تکان می خوری نه جیغ می زنیموفق شده ایلبخند؟!نمی زنیبجایش لب هایت را محکم روی هم فشار می دهی تا تیر بعدیدرد با ما بازی می کند.
درد وقتی به سرت می رسد به شقیقه ها به این چالی کنار پیشانی، آره همین جا، نمی توانی مبارزه کنی پرچم سفیدت را بلند می کنی و می پذیریش. وقتی قبولش کردی که مهمان جانت شود بعد آرام می شوی. آب دهنت را به سختی قورت می دهی و هی آرام و آرام تر می شوی. درد نمی گذارد تکان بخوری .خاصیت دردها همین است گاهی تکانت می دهد ،گاهی نمی گذارد تکان بخوری.
گاهی آرامت می کند و زیر پتو قایمت می کند و همان جا در وجودت جا خشک می کند.
اما گاهی شیره وجودت را از تمام اعضا و جوارحت، از حلقت می کِشد بیرون.یکدفعه طوری بیرون می پرد که می گردی جای خالی اش را در خودت پیدا کنی تا مرهمی رویش بگذاری ، بلکم آرام تر شود
.درد هی با ما بازی می کند.
+بدم میاد از دردهایی که نه درست حسابی زمینت میزنن و نه میذارن بیخیالشون شی.از دردی که همراه باشه بدم میاد.از هر چیز متوسطی بدم میادحتی درد.
دیدی که گل داد!وقتی تو خواب بودی.
خزون شد،برگاش خشکید و ریخت.اون موقع هیشکی کنارش نبود.
زمستون یه وجب برف روش نشست،تنش لرزید.هیشکی کنارش نبود.
این همه روز آدما،پرنده ها،ابرای تو آسمون دیدنش و گذشتن.هیشکی بهش محل نذاشت.تنها بود. اینا رو دید ولی آخر،، دیدی که گل داد.
به خدا اگه ده نفر تو زل تابستون،سر سرمای سگی زمستون،اول بهار اصلا یه روز قبل گل دادنش،دم به دیقه بهش می گفتن:چرا گل نمیدی؟چرا اینقدر دیر؟بجنبتو گل بده نیستی! اگه بنا به گل دادن بود،تو آذر گل می دادی!چرا می خوا صورتی گل بدی؟فسفری بده!دیدی نرگس و یاس و نسترن گل دادن تو جاموندی؟!
اگه فرت و فرت بهش اینارو می گفتن ۲۴ اردیبهشت که هیچ،تا آخر عمرشم گل نمی داد.
_حالا گل داده همه خوشحالن.یکی ازش عکس می گیره.یکی نگاهش می کنه.یکی بو می کنه.یکی ازش گلاب می گیره.یکی خشکش می کنه میذاره لای کتاب،یکی میندازتش ته قوری چای.
فکر کن به جای این کارا بعد گل دادنش بهش بگن:این چه گل دادنیه؟چرا شلغم ندادی؟مگه نگفتم فسفری بده؟الهی پژمرده بشی با این گل دادنت و.
به ولای علی بیست و چهار اردیبهشت سال بعد خبری از عطرِ گلِ محمدی نبود!
.صبح از تو باغچه چیدم :)
تو کلاس نقاشیمون یه نفر رو بعضی از جلسه ها میبینم.یه خانم زیبا با چشم های روشن،دوست داشتنی،خوش تیپ و با صدای خاص و دلنشین که دوست داری کل آن چند ساعت را فقط او حرف بزند و تو بشنوی. ماشالا آنقدر جوان هست که وقتی گفت سی و هشت ساله ام و یک پسر دارم باورمان نمی شد نهایت می خورد بیست و شیش_هفت ساله باشد
آره کلی هم پولدار به نظر می رسد ، سفرهای خارجی و خانه ای در سهروردی تهران و یه خانه اینجا و وقتی شوهرش را در جشن قبل از عید آموزشگاه دیدم گفتم یعنی این چه چیزی در زندگی کم دارد؟یعنی این چه می فهمد درد چیست و کجاست؟
بالاخره هیچ وقت سوال ها بی جواب نمی ماند یه روز وقتی نشسته بودیم به نقاشی کشیدن با تعریف مریضی و داروهای تحریم شده وسر صحبت باز شد وفهمیدیم که سه سال پیش سرطان گرفتهمی گفت شیمی درمانی شده تمام موهای سرش ریخته!همه کلاس در تعجب بودیم و با هم گفتیم نه.شما؟؟
می گفت شوهرم چند ماه تمام جایش گوشه ی نمازخانه بیمارستان بوده،انقدر لاغر شده و تغییر سایز داده که برایش لباس می خریدند.
خودش نزدیک بیست کیلو کم کرده بود.می گفت من هیچی یادم نیست فقط آبجی ام که تعریف می کند می گوید قبل از این که دکتر جوابت کند صورتت سیاه و کبود و لب هایت ورم کرده و ترکیده بود.
وقتی تعریف می کرد و به صورت قشنگش نگاه می کردم واقعا باورم نمی شد
می گفت بعد از چند ماه صبحی که دکترها جوابم کردند شوهرم می رود مشهد،به امام رضا می گوید اگر حاجتم را ندهی دیگر پایم را به شهر خودمان نمیگذارم آخر همان شب،برایش زنگ می زنند که بیا 'ش' به هوش آمده.
گفتم خداروشکر که همه چیز به خیر گذشتهاین را واقعا گفتم ولی چیز دیگری هم در دلم گفتم:خیلیا بودن که پول نداشتن تا درمان کنن و الآن سینه قبرستونن.
به ثانیه نکشید که گفت: سالهای خیلی قبل و بچگی را به خاطر می آورم .الآن و بعد از مریضی هم همینطور اما چیزی حدود چهارسال قبل از مریضی ام یادم نیست.می گفت مثلا داشتیم آلبوم نگاه می کردیم و یک دفعه ع بزرگم را دیدم،هرچه سراغش را می گرفتم دست به سرم می کردن تا وقتی که از زبان یه نفر اتفاقی فهمیدم چند سال پیش فوت کرده و حالم بد شد .می گفت چند بار اینطوری متوجه یه سری اتفاق می شوم و کارم به بیمارستان می کشددیگر نمی دانستم چه بگویمبعد از کمی سکوت بحث را عوض کردیم
+با خودم گفتم کاش یه وبلاگ داشت.شاید روزنوشت هایی که می نوشت به دردش می خورد!
++هیچ کس از سر خوشی پاشو تو دنیا نذاشتههرکی یه دردی داره یا چشیده یا که داره تجربه می کنه یا که هنوز.
زن پنجاه ساله ای را دیدم ؛همان که شب عروسیش برای اینکه تورش گِلی نشود تا رسیدن به خانه بغلش کردند.دقیقا از همان شب به بعد چهل سال تمام را به سختی و درد و نداری گذرانده.تلویزیون یه پیام بازرگانی می داد بچه ها سرسفره نشسته بودن و مادر انقدر قابلمه ی آبِ روی گاز را هم می زد تا بچه ها خوابشان ببرد،همان.
شوهر معتاد،زبان درازِ عوضی که از هیچ روزی برای عشق ورزیدن به زنش دست نمی کشید تا مبادا زنش جای کبودی ناشی از کتک از یادش برود.
صورتش را با سیلی،سرخ نگه می داشت .کار می کرد و برای بچه ها لقمه نانی می آورد.
کم کم بچه ها بزرگ شدند،بعضی هاشان کار می کردند.پسر آخری با اینکه درسش خیلی خوب بود اما او هم همه چیز را رها کرد و سراغ کار کردن رفت.برادرهایش سربازی رفتند و کم کم وقت زن گرفتنشان شد.
یکی از پسرها و تنها دخترخانواده ازدواج کردند همه با هم برای خرج جهیزیه و عروسی تلاش کردند.
بی شک آنقدر مادر بچه ها را خوب تربیت کرده بود که همه از این که بچه ها اینقدر سربه راه باشند تعجب می کردند.از آن پدر،این بچه ها بعید به نظر می رسید.
گاهی هرچقدر هم تلاش کنی و در دل سختی بیافتی باز هم بنا به نشدن است.
دو تا از پسرها از کل سال را کار کردن و همیشه خدا هشتشان گرو نه بودن،از هی نشدن و از اینکه دستِ دختر موردعلاقه شان را فقط به خاطر داشتن همچون پدری در دستشان نمی گذاشتند،خسته شدند.یک روز مادر خانه نباشد، برادر کوچک تر را دنبال نخود سیاه می فرستند و با یک چندلیتری بنزین و بسته ای کبریت در خانه را از داخل قفل می کنند.
زندگی می تواند همین قدر سیاه و تاریک تمام شود.
پسرها فکر دلِ مادر نکردند،فکر دل شوره.
اما مادر از راه می رسد و خانه آتش گرفته را می بیند.
بقیه ی همسایه ها را خبر می کند،شاید خیلی دردآور باشد که همسایه ها هم به این کار پسرها رضایت بدهد اینکه با خودشان فکر کنند شاید نجات ندادنشان یعنی همان نجات دادن. ولی هیچ چیز جلودار مادر نیست.مادر قبل از آتش نشانی بچه ها را بیرون می کشد.
اگر تا آن موقع لکه های رنگی در زندگیشان دیده می شد حالا دیگر همه چیز سیاه تر از قبل شده .خانه خراب و در به در، دیگر کاسه-بشقاب و ملحفه و پتویی ام نیست که دلشان را به آن خوش کنند.
نمی خواهم بیش تر از این کشش بدهم حالا که این ها را می نویسم همان دو پسر،یکی با همان دخترمورد علاقه اش که حالا زنش شده همراه دو بچه و دیگری با همسر و بچه اش آن پایین نشسته اند.
کار می کنند،زندگی می کنند،می خندند
حالا دست چند بیکار دیگر را می گیرند و سر کار می برند.
آره می خواهم از همان بگویماز جریان زندگی.از زور جریان زندگی.جریان زندگی.
۱.طی دو سه روز گذشته این پنجمین پستیه که تو یادداشت گوشیم می نویسم ولی این یکی قراره منتشربشه.
هر دفعه عکس و متن ورو برای یه پست آماده می کنم در آخر منتشرشون نمی کنم چون به نظرم باید روش کار بشه ولی نظرمم عملی نمی کنم!به جاش اون چه که در وجودم سنگینی می کنه رو میام می نویسم و بدون ویرایشِ درست حسابی منتشرش می کنم.می خوام سبک شم ولی نمیشم چون باید تموم احساسی که درت سنگینی می کنه رو بیاری رو کاغذ تا خالی شی و من نمی تونم این کارو انجام بدم.به خاطر همین علاوه بر وجود چیزی که اول سنگینیشو حس می کردم یه چیز دیگه ام بهش افزوده می شه!
۲.دیروز خودمو با این کانال و بعد وبلاگ و اینستاگرام نویسنده خفه کردم. t.me/lreallyhopeso
اگه اون کانال رو دوست نداشتین اینم خیلی وقته می خونم:
t.me/farnoudian
۳.یه پست نوشتم شونصد خط اما این آقا به نام ویلیام جیمز تو دو خط خلاصه اش کرده:
"بیچارهترین آدم کسی است که جز تردید به هیچچیز عادت نکرده است، کسی که برای گیراندن هر سیگار، نوشیدن هر فنجان چای، زمان بیدار شدن و به خواب رفتن و برداشتن هر قدم از هر کاری باید از نو تأمل کند و تصمیم بگیرد. "
من یک عدد بیچاره ام آقای جیمز! :(
۴.چند روزه تقریباً سکوت اختیار کردم.امیدوارم این روند رو ادامه بدم.لالیم یه نعمتیه اونایی که دارن قدرش رو نمی دونن.
۵.یه اشتباه رو برای بار چندم تکرار کردم.یعنی انتخاب کردم.برای اینکه دیوانه نشم باید بگم:به درک اصلاًبه تین و طوس
۶. وبلاگ می خونم.با کاغذ موشک،قایق، درنا و نمکدون درست می کنم وفیلم می بینم و همینطور هزار تا کار انجام می دم بجز اونی که باید و از زیر کار در میرم و هیچکی ام بجز خودم بهم کار نداره چون هیچکی نمی فهمه(پی نمی بره) و فقط خودم مغز خودمو می خورم و نمیدونمم این چرخه بی صاحاب رو خودم خان ،کی قراره تموم کنه؟ وَ
۷.امشب خورشتِ چاقاله بادام داشتیمنمیدونم اینا (مادر و خواهران را عرض می کنم)از خودشون درآوردن یا واقعا وجود داره؟بعد سرسفره قبل از اینکه همگی شروع به خوردن کنن مثل بانو هن و سویا بود تو یانگوم میارن تا من بچشم نظر بدم!بعد فکر کن بدمزه است یا بی مزه همون اول هرچی زحمت کشیدن رو به فنا میدم و ناامیدشون می کنم.منم راستگو.نکنین این کارا رو با خودتون.
۸.و هزار حرف ناگفته.
۱.از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که دیشب بعد قرآن سرگرفتن و اوایل جوشن کبیر یه جای نسبتا تاریک توی مسجد نشسته بودمیه دختر حدوداً بیست و هفت _هشت ساله آروم اومد نشست کنارمهیچی نمی خوند فقط نگاه من می کردمن از پونصد کیلومتری می فهمم کسی داره نگام می کنه،این که کنارم بودیه چند دقیقه بعد دیدم گفت دختر خانمگفتم: بلهگفت: سلام خوبی؟!میشه یه لحظه وقتت رو بگیرم؟
دروغ نگو دوست من!
نگو صخره های شمالی را شبانه به دوش خواهم گرفت.
شبانه به دریا خواهم زد
نگو کوه را و جهان را به زودی جابه جا خواهم کرد،
نگو ظلمات بی راه را از پیشروی به سوی ستاره باز خواهم داشت،
نگو براندازیِ بادها در دستورِ کامل کلماتِ من است.
هیچ نگو!
فقط خم شو
بند کفشِ سمت راست ات را ببند،
عجله دارم،
اتوبوس خواهد رفت.
*سید علی صالحی
خسته و بی رمق ام.از هیچی خوشم نمیاد.ساعت هاست نخوابیدم،خوابم میاد،خوابم نمی بره.حس هیچ کاری رو ندارم.از اخبارهای بیخودی که به سمتمون هجوم میارن حالم بد شده.دور و برم پر از جوون ناامیده انگار میشه از چشماشون "نشدن ها" رو خوندپیرزن و پیرمردهامون توی یه مشت قرص و دوا دنبال بالشی می گردند که بذارن زیر سرشون.
نزدیکای صبحه، ساعت هاست نخوابیدم،خوابم میاد،خوابم نمی بره.صدای جیک جیک پرنده ها بلند میشه.بلند می شم پرده رو کنار می زنم.روی نزدیک ترین شاخه ای که تازگیا پر از برگای ریز و درشت شده گنجیشک کوچیکی نشستهیه صدای مبهمی به گوشم می رسهپنجره رو باز می کنم . یه دفعه هفت هشتا گنجیشکی که بین شاخه ها و پشت برگ ها نشسته بودن باهم پرواز می کنند.حواسمو بیشتر جمع می کنم صدا از این طرفه.سرمو می برم جلوتر یه نگاه به ته کوچه می ندازم .یه دختر با پیرهن مشکی ای که گل های ریز زرد و بنفش داره با کفش و کلاه حصیریش ،در حالی که چرخ ن از این طرف کوچه،می ره اون طرف کوچه به خونه ما نزدیک میشه هر لحظه صداش واضح و واضح تر میشه: من رویایی دارم،رویای آزادیرویای یک رقص بی وقفه از شادیمن رویایی دارم،از جنس بیداریرویای تسکینِ این درد تکراری.
پنجره رو باز گذاشتم توی اتاق دستامو به رقص درمیارم صدا اونقدری واضح هست که فکر می کنم خودم دارم می خونمعه بذار ببینمبدو بدو میرم سمت پنجره دنبال دخترِ می گردم!کجا رفت؟؟!!
این طرف ؟نیست!
اون طرف؟نیست!
سر انگشتام وایمیستم یه نگاه به پایین می کنم.خودشه ،اون جاست!صداش می کنم؛کلاهشو برمی داره!این که منم!
زورم به خودم نرسید با اینکه سرم درد می کرد و مجبور شدم قرص بخورم ولی خوابم نبرد که نبرد.از اونجایی ام که در طالع من نوشتند این هیچ وقت حال درس خواندن نداشته باشد.گفتم چی کار کنم چی کار نکنم که در سکوتی محض که بجز صدای بال زدن انواع ات و پروانه ها و همچنین صدای کشیدن قلمم روی کاغذ هیچ صدای دیگه ای نمی اومد؛ دومین چهره در طول عمرم رو نصفه نیمه کشیدم.
*سومین پرتره
+
زمان نمی گذرد،عمر ره نمی سپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شنبه هست و نه جمعه، نه پار و پیرار است
جوان و پیر کدام است؟زود و دیر کدام؟
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد؛ صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی که لحظه لحظه اش از عشق سرشار است
"فریدون مشیری"
+
۱.آیا شما هم اینقدر مهمون دارین؟بخدا صبح ساعت نه بیدار شدم مامانم میگه بیا پایین مهمون داریم.کدومتون سر و رو نشسته رفتین جلو مهمونتون تا حالا؟منم نرفتم و تازه این بار به نشانه اعتراض که تو رو خدا بذارین یه نفس راحت بکشیم بعد از یک ساعت و خرده ای رفتم پایین و بدون خوردن صبحانه شروع کردم به سالاد درست کردن و .
بعد از اونم ظرف ۱۹ نفر رو بشور و خشک کن و بچین تو کابینت.چای و میوه و. بیار.اصلا ظهر مهمونی رفتن اشتباه بزرگیه هر کی اومد خونتون.بخشش لازم نیستاین حبیب خدا رو اعدامش کنید.
+ما از ۳۶۵روز سال ۳۰۰روزشو(اگر آبجیام رو حساب کنم)مهمون داریم!بعد از اون طرف خودمون شاید به ۲۰ وعده نکشه مهمونی رفتنمون!چه وضعشه؟
۲.من برعکس اینکه دوست دارم برای دیگران تولد بگیرم اما از ده_بیست روز قبل از تولد خودم(اگر یادم باشه)سعی می کنم حواس اطرافیان رو از اینکه چند روز دیگه تولدمه پرت کنم و تو این کارم موفق بودم. یک سال دوست صمیمیم یادش رفت و بعد از ده روز تا یه هفته پیام تبریک و معذرت خواهی می فرستاد و خانواده ام تا قبل از اینکه مانیا بزرگ بشه تقریبا هر سال یادشون می رفت. :))
خلاصه بعد از یه بار که فکر کنم هفت سالم بود و دو تا آبجی بزرگتر از خودم برام تولدی نمادین گرفتن و چند تا قاب عکس رو کادوپیچ کردن و به عنوان هدیه تقدیمم کردن :))امروز بعد از بیست سال و یک روز با موهای ژولیده و خستگی مفرط(که دلیلش رو بالا گفتم) اولین کیک تولدم رو بریدم.(جالب اینجاست که تو هر جشنی از اقوام نزدیک و خودمونی من رو برای کیک بریدن صدا می زنن و بریدن کیک تولد خودم چه حس بیخودی داشت.)
شاید بعد از بیست سال می خواستن یادآوری کنن که دخترم،خواهرم بسه دیگه یه سال بزرگ تر شدیبیا و جدی بگیر این زندگی رویه تی به خودت بده فرزندمراستش از پارسال یه چیزایی رو فهمیدم و دارم براش تلاش می کنم. تلاش نه به معنی سر و دست شدن به معنای اینکه سعی کنم خواسته هام جلو چشمم باشن تا حواسم بهشون باشه و بعد سر پیری حسرت کارهای نکرده رو نخورم.
امسال هم سعی خودمو می کنم.
+مانیا میگه تو نافتم روز صنایع دستی بریدن،باور کن راه و چاه زندگیتم همین صنایع دستیه.
++من همیشه دوست داشتم یا خودم یا یکی منو بیاره توی باغ.
اون باغ نه هااین باغی که به اصطلاح می گن!
اگه بخوا منو بیارین توی باغ چی میگین؟شما چطوری فهمیدین تو باغ نبودین و بعدش رفتین؟(یه نفر می گفت سوال به ذهن قلاب می شود و کیفیت آدما از سوال هایی که می پرسن مشخص میشه.)اگر خواستین تولدِ منِ بی کیفیت رو تبریک بگین به جاش این سوال رو جواب بدین حتی ناشناس و خصوصی و اینکه انتظار جواب برای کامنتتون هم نداشته باشین.چون جواب همشون می تونه یه ممنون بزرگ باشه. :)
قبل ترها از دور و بر اسم وبلاگ رو شنیده بودم و حس می کردم وبلاگ نویس ها آدم های خیلی خفنی هستند از اونایی که توی سیاره های دیگه ان و ماها هیچ وقت نمی تونیم مثل اونا باشیم! بعد فکر کنم فیلم سر به مهر؟ بود که توش لیلاحاتمی وبلاگ می نوشت و قرارِ وبلاگی میذاشتن و از وبلاگ نویسی خوشم اومد.
توی دبیرستان هم اسم مسابقات وبلاگ نویسی به گوشم میخورد و کعنهو هویج!هیچ کس شرکت نمی کرد به جز یه دختر که از من یه سال کوچیک تر بود و مطمئنم الآنم می نویسه!
چندسال پیش برای اینکه تغییر رشته بدم و خودم رو به رشته پزشکی علاقه مند کنم :// به پیشنهاد یه نفر که گفت وبلاگ های گروهیِ دانشجوهای پزشکی رو بخون؛منم از اون شب که اومدم خونه و سرچ کردم وبلاگ گروهی دانشجوهای پزشکی ورودی فلان تا همین حالا که دارم این پست رو می نویسم وبلاگ خوندن رو کنار نذاشتم!
اولش که فقط می خوندم بعد به تاریخ سالهایی که وبلاگ می نوشتن نگاه می کردم و قشنگ یادمه که اون موقع هم از اینکه چند سال از نوشتن آخرین پست هر کدوم گذشته بود غمم می گرفت.بعد از سر زدن به خیلی از وبلاگ ها، وبلاگ گوشواره های گیلاس رو می خوندم و از طریق اون به وبلاگ های دیگه رسیدم و شروع می کردم به شخم زدن آرشیوهاشون!
یه چیزی این بین خیلی جالب بود هزاران نفر اون موقع که من طفلی بیش نبودم و از عالم و آدم بی خبر(البته که الانم همونم (: ) از دردها و غم هاشون از رویاها و اهدافشون و از شادی ها و روزمرگی هاشون و از هرچیزی که تو چنته داشتن توی وبلاگ می نوشتن.
خلاصه داشتم می گفتم، بعدها وبلاگ دکترمیم و چندتا وبلاگ دیگه رو دیدم و با خودم گفتم دیگه نمیشه و نشستم به درست کردن وبلاگ اون روزایی که فقط خواننده بودم کلی اسم و مطلب و عنوان برای وقتی که وبلاگ درست کنم نوشته بودم ولی دقیقا لحظه ای که خواستم اسم وبلاگم رو وارد کنم نوشتم "به هر حال".اصن این اسم بهم وحی شد اون لحظه :))
فکر کنم چند دقیقه بعدش اولین پستم رو نوشتم و آقای "مرتضا د" هم اولین نفر با سرعت جت برام کامنت گذاشت :)
خیلی دلم می خواد بگم اوه!ببین پسر انگار همین دیروز بود یا انگار ده ساله از اون روز میگذره ولی دقیقا سیصد و شصت و پنج روز گذشتسیصد و شصت و پنج تا شبِ سیاه،با طلوع خورشید رنگ عوض کردندسیصد و شصت و پنج روز کلی تغییر ظاهری و ذهنی تو زندگیم ایجاد شدسیصد و شصت و پنج روز.
توی این روزای که گذشت خیلی ها وبلاگ هاشونو بستن و رفتن دکتر میمی که فکر می کردم تا آخر عمرم می تونم وبلاگشو بخونم.صباخانوم لاجوردی که به قول دوستانش یا الآن خوابیده یا یکی از کلیپ های افراد مشهور رو نگاه می کنه.صبا چرا رفتی؟دلم تنگتهو بعضی هام(اینترنال آدر و غمی و مارچلو) به سبک پسران این دور و زمونه وبلاگشون رو با یه کلیک شَتَرَق! تردن و رفتن
هر کاری می کنم پاراگراف ها به هم مرتبط نمیشه ولی می خوام بگم از وبلاگ خوندن و وبلاگ نوشتن پشیمون نیستم.این یکی از معدود کارهایی بوده که ادامه اش دادم و ازش دده نشدم چون هر روز ازش یاد می گیرمشاید باورتون نشه ولی من از ویژگی های یه پسر هیچی نمی دونستم هیچ وقت فکر نمی کردم یه پسر اینقدر احساس داشته باشههیچ وقت فکر نمی کردم یه پسر مثل من فکر کنه یا دغدغه هایی شبیه من داشته باشه و هزاران مورد دیگه.
توی این یه سال حدود۶ تا کامنت برای بعضی از بلاگرا گذاشتم که بعد از اون پشیمون شدم اما دیگه راه برگشتی نبود و این بهتر از همیشه بهم نشون داد که باید بدونی داری چی میگی.هر حرفی که میزنی یه سند محسوب میشهاین خیلی کار رو سخت میکنه و من هم اول راهم بعضی وقت ها برای یه کامنت سه متر تایپ می کنم اما یهو حواسم جمع میشه و وقتی می خونمش کلشو پاک می کنم و نتیجه اش میشه دو خط یا دو کلمهو مطمئنم اگه وقت بیشتری بذارم و صبر کنم یک دهم این حجم از کامنتی که برای دیگران میذارم هم نوشته نمیشه
با وجود تفاوت های بسیاری که در همه زمینه ها با تک تکتون دارم اما بعضی وقت ها با خوندن یه پست خوابم نمی برهبعضی وقت ها از خوندن یه پست ناراحت میشم و بعضی وقت ها پای یه پست گریه کردم کاری که دوساله خیلی کم رخ میده اما با خوندن پست های شما اصلا سخت نیستبعضی وقت هام خودم رو فراموش کردم و توی شادی های شما شریک شدماونقدر خوشحال بودم که در جواب سوال چته؟یه دفعه کیفت کوک شدِ اطرافیان نمی دونستم باید چی بگم!
آهان یه چیز جالب هم تجربه کردم من نه خیلی آدم درون گرایی ام نه خیلی برون گراتقریبا میشه گفت پنجاه_پنجاه ام تو این زمینهنه اونقدر تو اجتماع ام که از تننهایی خودم دور باشم و نه انقدر توی لاک خودمم که در اجتماع نباشمحداقل در ظاهراما تا قبل از وبلاگ هر کس که می خواست با من دوست بشه اون پیشنهاد دوستی رو میداد مثل تمام دوستایی که دارم.
ولی توی وبلاگ برعکس بود این من بودم که کل وبلاگ یه نفر رو خوندم و بعد میرم براش کامنت میذارم بسیار دوستانه و این هم لحاظ نمی کردم که بلاگرِ محترم اصلا نمی دونه تو کی هستی؟! و شاید از این لحن و رفتار صمیمی تو تعجب کنه و خوشش نیاد!:/
و در آخر ممنونم از همه کسایی که من رو می خونید و اگر طی این یک سال از من دلخور شدید به بزرگواری خودتون ببخشید و حلالم کنید.
یاعلی
پی نوشت:حرفی،سخنی،پیشنهادی،سوالی؟؟
باید این عکس برای بعدها ثبت می شد.در موقعیت حساس کنونی که همه باید از متن نترسن من باید از عنکبوت و پروانه و سوسک و انواع و اقسام بندپایان و ات نترسمحالا این کتابا به هیچ دردی نخورن برای کشتن(علی رغم میل باطنی)این موذیان بی صاحاب(اگه داشتن که دم به دقیقه تو سر من نبودن) کاربرد دارن و بهم این حس رو میدن که پولمو تو جوب نریختم!
اینم عکس سه در چهار اعلامیه اش :/
من دو حرف تو گلوم گیر کرده نگم خفه میشم.ممکنه بعضی هاتون خوشتون نیاد
چرا اونایی که چند سال از کنکورتون گذشته همه بلااسثناء میگین کنکور چیز مهمی نیست؟یه مرحله کوچیکه میگذره؟ همتون میگین بعداً میفهمی که اینطوری نبوده که تو فکر می کردی.
اتفاقا کنکور خیلی هم مهمه.کسی که در آرزوی پرستار یا دارو ساز یا پزشک یا مهندس عمران و معماری و برق وکیل چه میدونم هر رشته ای که دوست داره باشهکسی که هر شب با بغل کردن گوشی پزشکیش میخوابهکسی که تو این یه سال، ماهی دو تا سرم میزده تا انرژیش نیفته و ادامه بدهاگه این به جای پزشکی روانشناسی یا پرستاری بیاره چی؟اگه کسی به جای برق،صنایع بیاره،اگه به جای روانشناسی،علوم تربیتی بیاره چی؟ هیچ اتفاق خاصی نمیفته؟؟ به خدا میفتهنمیگم طرف نابود میشه(که در بعضی افراد هم شده) اما قطعا کنکور برای این فرد مهمه.اگر طرف به خواستش در این مقطع نرسه مسیر زندگیش تغییر میکنهحالا یا خیلی خوب پیش میره که آفرین بهش یا نه، در غم نرسیدن به رشته دلخواهش میمره ایشالا.
خب این که کنکور مهمه رو گفتم که میشه قضیه شماره یک
حالا قضیه شماره دو سر جلسه رفتن و آزمون دادنه که ملت خیلی مهم جلوه اش میدنیکی یانگوم بازی در میاره فلان معجونو بخور،انگار نه انگار چهار ساعت مثل هلی کوپتر تست میزنیمدادت فلان باشهپاک کنت رو با نخ بنداز گردنت(این چیز با حالیه) و استرس نداشته باشفلان آیه از فلان دعا رو بیست و پنج بار بخونمن نمیگم مهم نیست ولی دیگه اونطور که فکر می کنین هم نیستخواهر و برادر عزیزم علاوه بر مدارکت با خودت یه تی تاپ ببر که ضعف نکنی یه آب قندم ببر که قندت نیفته
بعدشم هر کی هر چقدر درس خونده باشه همونقدر نتیجه میگیرهاگه خوب خوندی مثل بچه آدم میری آزمونتو میدی و میای منتظر نتیجه ات میمونی.اگه متوسط خوندی میری آزمونتو میدی و منتظر میمونی یا گند زدی و نتیجه رو نمیخوایش یا میتونی رشته مورد نظرتو انتخاب کنی و بری.یا هیچیی نخوندی و بی استرس و با خیال راحت میری کیک و ساندیستو میخوری و با خیال راحت تر میای خونه میخوابی تا تصمیم بگیری که از فردا چه کار کنی. پس داستان استرسم جمع کنید و اینقدر خودتونو مظلوم و درک نشونده و غیره نشون ندید.
+تازه به نظر من هر کی خونده استرس داره پس هرکی بیاد بگه استرس دارم با کف گرگی به استرسش خاتمه میدم :))
++با آرزوی موفقیت برای همه ی کنکوری ها
بابام الان زنگ زده و با ترس و استرس مثل بچه ای که کار اشتباهی کرده، حرف میزنهگفتم چی شده؟میگه یه اس ام اس برای تو اومد،منم اومدم برات بفرستمش حذفش کردمبدون مکث بلند بلند میگم: عیب ندارهنه عیب نداره.عیب نداره بابااگه دوباره اومد برام بفرستش.جمله خودمو تکرار میکنه اگه دوباره اومد برات می فرستم.انگار که خیالش راحت شده باشه فوری میگه سلام برسون ،خداحافظ و گوشی رو قطع می کنه!!
نمی دونستم اون اس ام اس چی بود؟از کجا بود؟ اما مطمئنم هیچی ارزش اینو نداره که بابتش بابا رو ناراحت کنم.اونم اس ام اسی که مربوط به منه که خیال خودمم راحته که حاوی هیچ چیز مهمی نیست. :/
+بعد از اینکه بابام قطع کردبنگ یه چراغی تو مغزم روشن شد.از این به بعد باید حواسم باشه که با کارها و حرف ها و رفتارهای پدر و مادرم زود عصبانی نشم،ناراحت نشم و طاقت بیارمبله، در آستانه ی پیر شدن هستن.
از همین تریبون درود بر اعصاب و روان همه کسانی که دارن با پدر و مادر پیر و پدر و مادر بزرگاشون زندگی می کنندرود.
یکی از روزهای اسفند پارسال که تازه وارد کلاس شدم،همزمان که رفتم پالتوم رو آویزان کنم "س" اومد کنارمیواش حرف می زد گفت میخوام یه چیز بگم به کسی نگو!گفتم چی؟ گفت راستش نمی دونستم این رو به کی بگم؟
گفتم الان استاد میاد بیا بریم بشینیم. "س" روی صندلی رو به دیوار نشست و مثلا من را صدا زد که نگاه نقاشی اش کنم و جوری که تلاش می کرد لب هایش تکان نخورد حرف میزد و من با بدبختی می شنیدم گفت جلسه قبل که کلاس آمدم تنها بودم و استاد قصد داشته لپم را بکشد و اذیتم کند و.!
گفتم تو چیکار کردی؟نزدی تو دهنش؟گفت هیچی صدامو بلند کردم و گفتم استاد اصلا خوشم نمیاد از این حرکتتوناون هم گفت"س" تو مثل دختر منی و شوخی می کنم باهات
ازم پرسید فاطمه تو بودی چی کار می کردی؟ چیکار کنم؟گفتم نمیدونم راستشآخه من از استاد چنین رفتاری رو ندیدمشاید دیگه نمیومدم :)
گفت منم میخواستم نیام ولی اینجا هیچ کلاس خوبی وجود ندارهما فقط اینجا رو داریماگه به نیاز نداشتم هرگز نمیومدم
راست می گفتواقعا اگه این کلاس نباشههمه چی تمامخاک بر سر امکانات و شرایط شهرمون کنم :/
گفتم:حالا میخوای چیکار کنی؟
گفت: میشه شماره تو رو داشته باشم هر روزی که می خواستی بیای هماهنگ کنیم منم اون روز باهات بیام.
گفتم باشه.
چند ماه به خوبی و خوشی گذشت یکی دیگه از بچه ها هم هماهنگ با من کلاس میاد ولی نگفته چرا.
و نفر سوم!
دو هفته پیش یکی دیگه از دخترها که از من هم یک سال بزرگتره آخر کلاس گفت بذار با هم بریم. وسط راه شروع کرد تعریف کردنمی گفت درسته من همیشه تیپ می زنم و موهام بیرونه و راحتم و فلان اما دوست ندارم کسی بهم دست بزنه.
استاد یه بار هی دستشو میزده به من و میخواست لپم رو بکشه. عکسای اینستامم از یکی از بچه ها گرفته دیدهآخه اگه من می خواستم اون ببینه خب پابلیکش می کردم.
و بله آخر سر هم قرار شد با هم بریم.
همین روزا شلوار دم پا گشااد مشکیمو می پوشم،کتمو میندازم رو شونه هام و تک سیبیلمو رو به بالا فر میدم و در حالی که دستمال لنگیمو تو هوا می تم وارد کلاس میشم و به استاد میگم هی پیر مرداخویاز شوما بعیده تا بخواد به خودش بیاد یه کله می رم تو صورتش و یه نر و ماده می زنم تو گوشش تا دیگه به آبجیای من زیر چشمی ام نگاه نکنهوالادیگه حتی نمیشه گفت مردم مردای قدیم :/
+هی با خودم میگم چرا پیش من این حرفا رو گفتن؟
دیروز وقتی مطمئن شدم مامان اومد خونه زود خوابیدم و بعد بیدار شدم و ناهار خوردم و .حدود ساعت چهار حالا نوبت مانیاستبرای اولین بار دندانش درد می کند
من قرار است کلاس برومآهنگ، غمی که نداره چاره،نگفتنش بهتره را می خواند و من تند تند نقاشی می کشمقبل از اینکه حاضر شوم برای "س" پیام می فرستم.[من: امروز میای کلاس دیگه؟ و "س"جواب می دهد:فااااطمهههه کلاس صبح بود!!!!!]
جلسه قبل به استادل گفتم شاید من پنج شنبه نیایم چون قرار بود برویم سفر و اگر نشد روستا اما هیچ کدام نشد دو هفته ای بود که تلگرام را باز نکرده بودم تا ساعت کلاس ها را نگاه کنمخلاصه کلاس هم نشد و نرفتم و مهمتر از همه حالش را نداشتم بروم .خوشحال بودم برای "س" که بعد از ماه ها که قبل از هر جلسه هماهنگ می کردم من اول برسم تا او با خیال راحت بیایدحالا خودش رفته بود بی منمثل روز اولخیلی جالب است چند وقتی است کشف بزرگی کرده ام درباره ی هر چه می نویسم یک تغییر یا یک اتفاق برایش رخ می دهد.مثل محل کار پدرم که بعد از سال ها به ما خیلی نزدیک تر شد درست چند ساعت بعد از پستی که نوشتم و مثل "س" که درباره اش نوشتمالبته که پشیمان شدم از نوشتنش ولی خب باید تغییری رخ می داد.
خیلی از ماجرایی که داشتم می گفتم دور نشویم مانیا و مادرم رفتند دندان پزشکی و مانیا دندانی که درد می کرد را خالی کرد و قرار است ششصد و پنجاه تومن پیاده شود
البته قبل از اینکه مانیا این را بفهمد من در خانه و در حمام بودمدرست است حال کلاس رفتن را نداشتم اما حال حمام رفتن را هم نداشتم ولی وقتی به حال بعد از حمام رفتن فکر کردم رفتم حمام!
مامان خانم قبل از این که برود به خیال اینکه الان آب گرم کن منفجر می شود آن را خاموش می کند ودرنتیجه من در حمام با آبی که از یخچال های موجود در سیبری می گذرد نه از آب گرم کن،از حمام بیرون آمدمباور کن زیر دوش با خودم گفتم پنجمین خبر سکته ای در آشنا و فامیل طی دو ماه اخیر منم
خلاصه یک سکته ای ادامه می دهد:همیشه آن طور که فکر می کنیم نمی شود
مثلا من که داشتم موهایم را خشک می کردم و مانیا و مادرم که داشتند لباس های بیرونشان را در می آوردند فکر نمی کردند این موقع از روز کسی زنگ بزند و برای شام به خانه یمان بیاید
بله دیشب هم ظرف چهارده نفر را شستم و بعد خوابیدم البته که ساعت سه صبح.
دوستم شب اس ام اس داده بود بیا دعای ندبه فلان جا.شیش صبح دیدم آدرسش تغییر کرده یعنی دوستم اشتباه کرده بود چون نزدیک خانه مان نبود گوشی را به سویی پرتاب کرده و خوابیدم.
یاد اولین ندبه ای که خواندم افتادمفکر کنم کلاس دوم بودم مسجد محله مان هر جمعه مراسم ندبه داشتیک بار صبح زود بیدار شدم و رفتمبه خیالم مثل نماز جماعت شلوغ است اما زهی خیال باطل به جز پنج شیش پیرزن و میان سال هیچ کس نبود نشستم کنارشان، ندبه ام را خواندم یک خانم هم بینمان تیتاپ پخش کرد و به خانه برگشتمتیتاپ انگیزه ی خوبی بود برای دوباره رفتن ،هفته بعد هم چادر سفید گل گلی ام را پوشیدم و رفتم درست مثل هفته گذشته بود اما با یک فرق اساسیسگی دنبالم افتاد،آن موقع نمی دانستم که اگر سگ دیدی، نباید بدوی .به هر حال از آن به بعد هیچ وقت برای ندبه به مسجد نرفتم .اگر برایتان سوال پیش آمد که چطور پدر و مادرم گذاشتند آن وقت صبح بزنم بیرون؟ نمی دانم شما اگر فهمیدید به من هم بگویید.اتفاقا هر چند وقت یک بار این سوال را از مادرم می پرسم. که در جواب می گوید: راستی واقعا چرا گذاشتم بری؟؟
دیشب تا چهار صبح به خاطر ناله ننه ام برای گردن و قلب و نمی دونم چی دردش نخوابیدماز بس گفت یا ابوالفضل یا حسین(ع) و.فکر کنم اونام نخوابیدن!
تا چشممو گذاشتم رو هم دیدم یکی داره گریه می کنهتو چته روله؟ دلش درد می کنه.مامانم رفته دکتر بعد هر چی به الینا گفته بیا ببرمت توام سرما خوردی بلند نشدهتا مامانم در حیاط رو بسته و رفته.خانم یادش افتاده مریضه و زد زیر گریههی عر عر عر.می گم چرا نرفتی؟میگه خواب بودمگیج بودم
می گم تو تا الان سرما خورده بودی پس شیکمت چی می گه این وسط؟
هیچی نمی گه و هم چنان عر عر عر عر.
از خواب ناز بلند می شمپس از مدتها داشتم خواب می دیدم نذاشتن.دیگه بلند شدم صبحونه رو حاضر کردم و صداش زدم خوردتو بگی دریغ از یه عر!یعنی من شکم درد دارم اون نداره.الآنم خانم جان گرفته خوابیده!!!
یعنی واقعا شکمش درد می کرد یا برای صبحونه بود؟!!نه واقعا؟؟
باید برم سراغ داریوش خان مهرجویی ب ای بازی در نقش گاو۲امروز خیلی در نقش خودم فرو رفتمای ساده فاطمه.ایییی
در ضمن اللهم اشفع کل مریضِ الروحی روانی اند جسمی پلیز پروردگار
+هم اکنون هم قبض آب برامون اومده هشتاد و نو و نهصد تومن.یعنی شیر آبا بیست وچهاری باز بود انقد نمیومد.فشارم افتادخب اول صبح نیارین این قبضا رو :)
یه وقتایی سرتو گرم یه کار می کنی و هر چقدر که می تونی درگیر اون کار میشی تا از شر فکرهای بی خودی که تو سرت میاد خلاص شی
بعد از اون لحظات شاد و لذت بخش، انقدر خسته و کوفته میشی که بجز فکر کردن عملاً نمی تونی کار دیگه ای انجام بدی.شکنجه بدتر از این؟!
+اثرات جانبی کمک در اثاث کشی
تا حالا سه نفری من و خواهرم و بابام جایی نرفته بودیم.من هیچ وقت از شاگرد نشستن(صندلی کنار راننده) خوشم نیومده به خاطر همین رفتم عقب.مامانم یه بالش و پتو برام گذاشته.همه وسایلمو جا گیر می کنم و بعد مانتومو به گیره کنار دستگیره بالای پنجره آویزون می کنم
در موقعیتی نیستم که زاحت بگیرم بخوابم ولی خب دراز می کشمگوشم رو که رو بالش میذارم صداها رو واضح تر میشنوم صداها آزار دهنده تر میشن ولی حواسم میره پی فکرهای تو سرم پی بغل کردن و ماچ های محکم الینا دم در که یه جوری رفتار می کنه انگار می خوام برم یه سفر دور و درازحواسم میره پی مامانم که به بابام می گفت استرس دارهبابام که از خوابش زده و داره تا صبح رانندگی می کنه به خاطر منحواسم پی مانیاست که کفش های نوشو که خودش نپوشیده برام آورده. و هر ده دیقه یه بار یه نگاهی به عقب میندازه لبخند میزنه و برمی گردهدارم با خودم فکر می کنم که اگه می خوندم و شرایط طور دیگه ای پیش می رفت چقدر همه چیز امشب بهتر بوداین احساس عذاب وجدان هم راحتم میذاشتفکر ها تو سرم می چرخند که معین می خونه:
نخور غم گذشته گذشته ها گذشتههرگز به غصه خوردن گذشته برنگشتهبه فکر آینده باشهمینطور که معین می خونه احساس کردم یه دست صورتمو نوازش می کنه خودمو جمع تر می کنم سرمو پایین می برم و چشمامو ریز می کنم یه نگاه به بالا سرم میندازمآستین مانتومه باد میخوره بهش به خاطر همین روی گونه های من ت میخوره!!
کجا بودمهمه چی پیچید به همدوباره حواسم به رانندگی بابا پرت میشهبابا فکر می کنه خوابم و انقدر آروم از سرعت گیر ها رد میشه که مبادا من بیدار شم از شدت قند دل آب شوندگیم خوابم نمی بره!!
ساعت ۲:۴۳
۱.قطعا مسخره است ولی می دونید من یه گوشه از ذهنم خوشحاله چون از چیزی که فکر می کردم بهتر نتیجه گرفتم.این نتیجه هیچ تاثیری به جز کمی ضرر مالی برام نداشته.
۲.مامان بابای بی سواد هم خیلی باحالن نه؟مامانم منتظر بود برام زنگ بزنن از سازمان سنجشدر صورتی که من حتی کتابای هنرم ندارم!حالا امروز به مامانم گفتم رتبمو بعد نمی دونه چی بگه چون نمی دونه خوبه یا نه می گم باید رتبه ام زیر فلان عدد می شدبعد می فهمه قضیه از چه قراره سینه میزنه :))
۳.ولی خیلی دوست داشتم به خاطر مامان بابام و مخصوصا یکی از خواهرام درس می خوندم و رتبه خوبی میاوردم. ولی نشد چون انسان ها نتیجه تلاش خود را می گیرند.
۴.شب باید حرکت کنم تا هفت و نیم صبح برسم شهری که کنکور عملی توش برگزار میشه.یک رقابت کاملا برابر.شاید بپرسین چرا کنکور عملی وقتی می دونی رتبه ات اینقدر داغونه؟وقتی تو اصلا براش تمرینی نداشتی؟وقتی نمی دونی حتی اسکیس زدن یعنی چی؟نمی دونم شاید یاد گرفتم.
۵.امروز صد وپنجاه تومن دادم برای یه بسته مدادرنگی.
۶.انگار نه انگار!
۷.می دونم یه روز،یه جا شده برای لحظه ای از بودن خودم تو این دنیا خوشحال هستم ولی امیدوارم اون روز سرمو که برمی گردونم پدر و مادرمم باشن تا لبخند رو لباشونو ببینم.
۸.تبریک به کنکوری های خوشحالو تبریک بیشتر به کنکوری های ناراحت :)
اوایل بهم می گفت آجی
بعد شد مامان
بعد تر آله
فکر می کنین چند وقته چی صدام می زنه؟ نامه!
+تو خونه ما، آدم بزرگا هم مثل بچه ها حرف میزنن.حالا گفت و گوی این چند وقت اخیر این طوری صورت می گیره:نامه یه چای میریزی برامون؟ نامه میای بریم بیرون؟ گوشی رو بده به نامه.نامه کجایی؟نامه کجا میری؟!
*نامه صورت دیگری از فاطمه است که خواهرزاده ی دو ساله ام مرا صدا میزند :)
++اون یکی خواهر زاده ام که بزرگتره بهم میگه: خاله فاطمهاما وقتی خیلی دوستم داره و میخواد شیطون بازی دراره میگه:خااال فاطی( خیلی سریع هم میگه که خواهرم دعواش نکنه.)
یه روز می خواستم برم بیرون تا اومدم در رو باز کنم یکی دوید پشت سرم گفت خااال فاطی خااال فاطی تو رو قرآن نروو! دلم براش رفت.
اولین روزی که نون را دیدم ازش خوشم آمد.
یک هفته بعد باهم دوست شدیم.
مودب ترین،خوش اخلاق ترین،زرنگ ترین،هنرمندترین ،مهربان ترین،منظم ترین.اصلا به نظرِ من و همه دانش آموزان و دبیرانِ مدرسه مان تمام ترین های خوب دنیا برای او ساخته شده است.
از مدت دوستیمان دو سال بیشتر نگذشته بود اما کاری نبود که باهم نکرده باشیم.سال دوم راهنمایی دومین روز مدرسه معلم پرورشی و ناظممان مرا صدا زدند دفتر. گفتند امسال هم مسئول نمازخانه می شوی؟گفتم نه خانمگفتند مسئول کتابخانه چی؟قبول کردم.
خانم پرورشی گفت یک نفر دیگر هم خودت انتخاب کن .گفتم به یک شرط قبول می کنمگفتند چه؟گفتم ما هر سه تا(من و دو دوست دیگرم)باهم مسئول شویم و در یک کلاس باشیم
آن سال به خاطر جابه جایی من به کلاس دوم بغلی مدیر و معاون مجبور شدند بچه های دیگر را هم جابه جا کنند چون مادرانشان را می آورند سر بختشان که چرا فاطمه جابه جا بشود اما دختر من نه؟
خلاصه من و نون و سین :) با هم بودیم همان سال هم نون اینا خانه شان را فروختند و آمدند نزدیک خانه ما و مسیر خانه تا مدرسه هر سه تایمان یکی شده بود.
یک روز وسط های سال(تحصیلی) نون توی کتابخانه سربسته بهم گفت فاطمه شاید از اینجا بریم. جدی نگرفتم.اما چند روز بعد مدیرمان با ناراحتی کاغذی به او داد که در آن معرفی خوب ترین مدرسه آن شهر بود.
برایتان نگویم که از آن لحظه تا دو ماه بعد از اینکه او از مدرسه و شهرمان برود من گریه می کردمگاهی بقیه دوستان و هم کلاسی هایم. گاهی دبیرهایمان و یک روز هم در خانه مامان و خواهرهایم همراهی ام می کردندتا دو ماه معلم ها مرا پای تخته نمی آوردند و راستش تمام نمراتم افت کرده بود
نون قرار بود برایم زنگ بزند اما:
رفت که رفت که رفت
همیشه در یادم بود و با هر کس دیگری هم دوست می شدم از او برایش می گفتمهر وقت قرآن می خواندم انگار او با صدای زیبایش، ترتیل می خواند.از روی چرک نویسی که در دفترم نوشته بود خطش را کپی می کردم و به تنها عکسی که از او داشتم نگاه می کردم. و.
.
حدود سه سال بعد،یک روز بعدازظهر یک نفر صدای تلفن خانه یمان را به صدا درآورد
او بود.شماره ام را پیدا کرده بود!
آن شب تا صبح از خوشحالی نخوابیدم.
از آن روز به بعد با تلگرام و پیامک و .با هم در ارتباط بودیم تا اینکه نون رفت جامعه اهرا قم و بعد از آن بیشتر با هم حرف زدیم.
چند ماه پیش به طور ناگهانی گفت که دوباره خانه یشان را می آورند اینجا.
دیروز نون را دیدم.پس از سالهاهمان آدم همیشگی :)
+ شاید آن روزها که نون رفت از نظر بقیه شورش را درآوردم و بی مزه بازی درآوردم و.اما تا آن لحظه سخت ترین روزهای عمرم بوداز آن به بعد به هیچ کس و هیچ چیز دلبسته و وابسته نشدمحداقل به آن شدت
چهار سال پیش پس از تحقیق و جستجو یک قالیشویی خوب پیدا کردیممادرم مثل کسی که بچه اش را راهی سفر می کند قالی ها را به قالی شوینده سپرد و منتظر ماندیم که خوشگل و تر و تمیز و تپل و مپل برگردند خانه.
یک ربع اول که به خانه آمدند خیلی خوب بودند اصلا از شدت تمیزی می درخشیدند مادرم مشت خود را به علامت پیروزی بالا برد و گفت از این به بعد فرش ها را می دهیم قالی شویی بشوید.همچین که خواستیم لبخند بزنیم ناگهان دیدم قالی بدبخت فقط ظاهرسازی می کند که خوب است و به رویمان لبخند می زند.دارد از درد می پیچد.بخت برگشته را سفر تفریحی که هیچ برای جنگ و اسیری برده اند و مجروح و دریده برگردانده اند.
و درادامه چشمتان روز بد نبیند همین که پهنش کردیم بعد از چند دقیقه چیزی شبیه آرد روی فرش ها می آمد هر چقدر پا می خورد آرد زیادتر میشدمادرم گفت ای ذلیل مرده ها این چیه بهم تحویل دادید حلوا خورا؟! و آن گونه شد که ما به سان لودر دو جارو برقی داشتیم و یکی دیگر از خانه خواهرم آوردیم و با سه عدد جارو برقی به جان فرش ها افتادیم و به دلیل اینکه دو روز بعد عید بود شب و روز جارو می زدیم.
اواخر تابستان همان سال که قالی ها را انداختیم پشت بام(یک هفته به علت حمل فرش و همزمان خیاطی زمین گیر شدمچون گردن درد گرفتم و استخوان گردنم زده بود بیرون[قبل از اینکه داستان هندی شود کمان را می بندد])
بعد که شروع کردیم شستن نمی توانستیم تمام کنیم.خیلی ببخشید،بلانسبت خودمان اما انگار سگ خودش را خالی کرده بود! رویشان که هر چه می شستیم تمیز نمیشد.در تصمیمی ناگهانی دو بشکه آوردیم و شستیم و از آب پر کردیم و می ریختیم روی فرش ها بیچاره داییم الان هم که مادرم را می بیند از آن روز کذایی و خستگی و پشیمانی از اینکه سرزده به خانه یمان آمده، می گوید.
خلاصه غرض از این صغری کبری چیدن ها این است که بگویم پریروز فرش ها را به مثابه ی لش خر انداختیم کولمان و سه طبقه بالا بردیم.من بودم و مادرم و چهار فرش!با هر پارویی که می کشیدم از خداوند منان تقاضا می کردم که توانی همچون شیر و بازویی همچون رستم دستان بر من عطا کند که پا به پای مادرم این شیرزنِ فداکار و دلسوز بتوانم به شستن فرش ها ادامه دهم.هر از گاهی به محمدعلی کلی فکر می کردم به آن جمله ی درخشان یک راند دیگر مبارزه کن با هر فرچه ای که می کشیدیم هر تایی که به فرش می زدیم با خودم می گفتم یک راند دیگر مبارزه کنتو می توانی
و وقتی می دیدم پس از این همه تلاش جسمی و روحی_روانی باز هم از مادرم عقب می مانمباز کم می آورم و باز توانایی بلند کردن آن فرش ها را ندارم تصمیم گرفتم کمی از زندگی بوقلمونی فاصله بگیرمکمتر حرف بزنمحرف اضافه
هم اکنون که این پست را می نویسم فرش ها را شسته و پهن کرده ایم و دوش آب جوش گرفته ایم.من خرد و خمیر گوشه خانه افتاده ام و باید اینجا ثبت کنم که دیگر هرگز دست به پارو نمی زنم .اولش هم چندان علاقه ای به فرش شستن نداشتم اما طبق این فکر که یک سرباز خسته بهتر از یک رهبر خسته است باید برای آخرین بار در فرش شستن به مادرم کمک می کردم چون دیگر نمی گذارم او هم دست به فرچه و پارو بزند.
استادِ کلاس نقاشی برای سوم مهر بین بچه های کلاس یه مسابقه برگزار کرد . بیست و سه-چهار نفری آمدند ولی هفده نفرمان در مسابقه شرکت کردیم.
استاد یک چیدمان از مجسمه،پارچه،شیشه،سفال و گل و غیره وسط کلاس گذاشته بود و ما هر کدام قسمتی را انتخاب کردیم و دور تا دور آن نشستیم و شروع به کشیدن کردیم.
وقتی من شروع کردم به کشیدن بعضی ها طرح اولیه شان را روی صفحه پیاده کرده بودند و به دلیل اینکه بین دو قسمت از مدل برای کشیدن مردد بودم وقتی یکی را انتخاب کردم تا آخرین لحظه دلم با آن یکی بود و می گفتم کاش آن طرفی را می کشیدم :)) به خاطر همین اصلا دل به کار ندادم و آنکه می خواستم نشد.
خلاصه طراحیمان تمام شد و امضا کردیم.
قرار بود دو نفر برنده انتخاب شوند یک نفر که خیلی خوب و باتکنیک کشیده باشد و یک نفر هم که ایده جدید همراه با خلاقیت را بکشد.
دیشب داشتم با دوستم در واتساپ حرف می زدم که یکی از بچه های کلاس توی گروهمان فرستاد فاطمه نتیجه مسابقه رو تو کانال زدن، نفراول شدی! من به خانواده نگفتم مسابقه داریم.چون با وجود اینکه بارها استاد و بچه های کلاس از نقاشیم تعریف کرده اند ولی فکر می کردم نتوانم خوب بکشم .نمی دانستم برنده میشوم.
همیشه همین است وقتی خودم از نتیجه کارم راضی نیستم حتی برنده و نفر اول شدن نمی تواند خوشحالم کند.
۱.از هفت و نیم صبح که مانیا رو رسوند مدرسه راه افتادهیه ربع پیش زنگ زدم گفت: ده دقیقه ی دیگه می رسم!
#خدای بزرگ هر جا که هست سلامت دارش :)
۲.من و بابام و یکی از خواهرم اگه در حد مرگ هم مریض باشیم یه ناله ام نمی کنیم .هر چی درد و مریضیمون بیشتر باشه ساکت تر میشیم دقیقا برعممامانم از سیصد و شصت و پنج روز سال سرجمع سیصد روزشو مریضه و هر روز انقدر صدا میزنه و ناله می کنه و به ائمه پناه میبره که قشنگ چهارده معصومو میاره جلو چشمونهمشون خونه مان(استغفرالله ببین نصف شب دارم هذیون میگم :)) )
داشتم می گفتم یه ماه کمر درده، یه هفته سر درهیه بار چشم درد و پا درد و .اصلا یه بار همین چند ماه پیش دماغش درد می کرداین دیگه خیلی جدید بودحالا من می گم مامان به نظرم مال فکر و خیال و اعصابته دیگه بعد از هر اتفاقی در نظرش دارم و قشنگ مشخصه که برای اعصابشه وقتیم بهش می گم میگه نه شما فکر می کنین من دروغ می گم بدتر میشه!یه همچین بساطی دارم خلاصهخدایا خود مریض پندارهانمی دونم همه مریضاتو شفا بدهمامان ما رو هم شفا بده
من خیلی کم می رم دهات اما وقتی می رم همه ذوق می کنن :))
قشنگ حس می کنی رو فرش قرمز راه میریواضح تر بخوام بگم در حالی که همه دارن نگاهت می کنن، رو پهن و پشگل ها که راه میری انگار در هالیوود و در حضور خیل عکاسان روی فرش قرمز قدم میزنی :))
بچه ها هم خیلی باحالن مخصوصا وقتی بهشون میگی چقدر خوشگل شدی و لباسای خوشگلی داری.
وقتی موهاشونو میبافی.( نوه خاله ام یه دختر خیلی خوشگلیهموهای بور و ی دارهیه بار موهاشو بافتم مامانش گفت تا یک هفته بازش نکرده و هر جا میرفته پز موهاشو میداده ).
اوایل مهر که میشه به جز کتاب و دفترهای آبجیام،کتابای بچه های فامیل و بعضی وقت ها هم نرِ غول هاشون رو جلد می کنممن اما خوشم از جلدکردن کتابای بچه های دهات میادیه ذوقی می کنن انگار مدال المپیک گرفتنبا توجه به سابقه ام یا دارن خرم می کنن یا اینکه جدی می رن تو حس چون وقتی دارم براشون کتاب چسب می کنم شروع می کنن از رویاهای آینده اشون گفتنکه می خوان چه کار کنن ،کجا برن،چه شغلی داشته باشن
چند روز پیش پسردایی کلاس اولیم می گفت من می خوام درس بخونم.مهندس بشم و کار کنم.می خوام تیپ بزنم و.
در حالی که اون داشت به رویا پردازی هاش ادامه می داد به خودم می گفتم فاااطمه گول این یکی رو دیگه نخوری هامنظورش از شغل گله داری و از تیپ یه بافت ضخیم و شلوار کردیه :)))
یکی از دیالوگای زین ش:
_وقتی روزگار یه چیز رو ازت میگیره
خدا زود اون رو جبران می کنه.
زین:حالا خدا چی بهت داده؟
_من حامله امایشالا صاحب یه خواهر میشی.
زین:من حالم بده.داری با حرفات قلبمو سوراخ سوراخ می کنی.
+
کفرناحوم رو ببینید.من زیاد فیلم ندیدم.بلدم نیستم معرفی فیلم بنویسم.ولی قرار نیست فیلمی که معرفی می کنم رو نبینید. :))
دنیا اگر درخت پر باری باشد میوه هایش قصه آدم هاست.چندتا از قصه ها هم توی کلاس نقاشی ما افتاده.می خواهم قصه ی گنجی که در کلاس پیدا کردم را برایتان تعریف کنم.
پارسال یک روز که کلاس نقاشی رفتم گوشه ی کلاس یک گنج قدیمی پیدا کردم.اسمش زمرد است.شصت_هفتاد سالی است که با لباس های رنگارنگ،عینک دور طلایی بند دار،با لبخندها و چشم های آبی براق دنیا را قشنگ تر کرده است.
مادر کلاسمان از همه و حتی از استاد بزرگ تر است گاهی برایمان از تجربه ها و زندگی سالهای دور می گوید.به دخترهایی که تازه ازدواج کرده یا بچه دار شده اند راه و رسم زندگی می آموزد و گاه با بچه های ده دوازده ساله ی کلاس گرم گفت و گو می شود.
شور و اشتیاقش از همه ی ما بیشتر است.منظم به کلاس می آید و موقع کار غرق در رنگ ها و طرح هایش می شود
گاهی برایمان می خواند؛ برایش فرقی ندارد تار باشد یا نهاحساسی که درونش نهفته را با صدای زیبایش به گوش هایمان می رساند.جالب اینجاست که بیشتر از بقیه خودش لذت می برد.
بعضی وقت ها که استاد از بچه ها می خواهد آهنگی پخش کنند می گوید استاد پریسا بذارم؟مرضیه بذارم و وقتی آهنگ را پخش می کند کلاسمان لبریز از لبخند می شود! در واقع خانم زمرّد بازخوانی خودش از آهنگ آن خواننده را برایم گذاشته :)
دوستش دارم یک روز نشستم تمام نقاشی هایش را نگاه کردم او هم در پس زمینه اش برایم از شعرهایی که سروده بود می خواند.
"تو فکر یک کلبه ی چوبی درون جنگلم
جنگلهای کلاردشت
آن سوی ابرهافقط خودمو قلممو دفترم
و یک فنجان چای معطر
می خواهم از آرزوی آدما بگم
از آرزوی بچه ها،آخه می دونی آدمای جنگل هنوزم که هنوزه خدای درونشان زنده است
و تا گرسنه نباشند،نمیدرند"
آدم دوست دارد وارد جهانش شوداین کار را با صفحه ی اینستاگرامش برایم راحت تر کرده است.وقتی که صفحه ی اینستاگرامش را می بینی از گندم زار ها فیلم گرفته و در پس زمینه اش هر چه که در لحظه احساس می کند را می گوید.
از مراحل پختن رب در خونه باغش فیلم به اشتراک می گذارد.
از خواص میوه ها و سبزیجات می نویسد.
از شوهرش در حال پوست کندن گردو عکس می گذارد.همان یار شفیقش که آخر کلاس زنگ می زند تا بیایید سراغش تا با هم به پیاده روی و خرید بروند.
او اعتماد به نفس داردجوری که روی مخ نیست آزار دهنده نیستاعتماد به نفسش به آدم شور زندگی می دهد.نگاهش که می کنی قلبت جوانه می زندسبز می شوی مثل خودش زمرّد.
قبول شده بود یکی از رشته های پیرا پزشکی اما نه آن چیزی که می خواست.خوشحال بود؟نه
ناراحت؟نه
پس چه ات شده؟مگر تو نمی گفتی هر کس به قدر تلاشش نتیجه می گیرد.یه سال،دوسال.تو که دیدی خودت.
راست می گوید خودم یکی از آن روزها که بدنش خالی کرده و کم آورده بود بردمش دکتر،دکتر دوا داد،نوشابه انرژی زا داد
هفته ای دو تا سرم!
نمی دانم هفتاد درصد زیستش را با وجود اینکه اصلا رشته اش تجربی نبود کجای دلم بگذارم؟
نشدنشدچه بگویم؟
کلی امید تزریق کردم در سلول هایش به گمانم تاریخش گذشته بودچند ساعت بیشتر طول نکشیددرد شروع کرد از استخوان هایشبه گمانم مرض واگیر داری هم هستاز یک تا پنج و نیم صبح برایش حرف زدم گفت بعدازظهر میای بیرون؟گفتم باشه
صبح رفتم دنبال کار و بارمناهار خوردم و لشم را به حمام رساندمحقش بود همان زیر دوش مغزم را مثل موهای سرم بکنم تا از شر خروارها حرفی که در سرم رژه می روند یفقط ی آسوده شوم.
پنج و نیم جای همیشگی
به محض دیدنش هم را بغل کردیم.
اولش ته مانده ای از انرژی و شادابی صبح در ما بودبعد از اولین مغازه از باقی گذر کردیمهمه چیز تکراری
جایی رفتیم و برای شرکت در کلاسی پرس و جویکی از شرایط را که فهمیدم پایم تیر کشیدخدافظی کردیم و بیرون آمدیم.
آهبین یک مشت آدم رنگا رنگ گیر افتاده ایم
بیا برویم
بستنی خوردیممزه مرض میداد
بستنیکولرهوای سردکاش همین دم رسیدن پاییز یخ می زدیم.شاید تابستان سال بعد آفتاب وفا بر سرمان تابید.
راه رفتیمراه رفتیمنمی دانم چه می گفت تا اینکه صدا زد فاطمهفاطمه بین اون ساراست.
خودش بوددیدمانهمیشه از یک کیلومتری می پرید بغلمانهمیشه گرم محبت بودولی حالا؟
دست دادیماز شدت سرمایی که احساس کردم توان حرکت نداشتمپرسیدیم چه خبر؟هیچ نگفتاز پشت عینک آفتابی اش نگاهمان می کرد؟نمی کرد؟
بعد از یکی دو جمله دوباره پرسیدیم چه خبر؟
صدایش را کمی برد بالابا پوزخندی گفتهمه که از حال من باخبرنشما نمی دونید؟
من و فائزه به هم نگاه کردیم رو که برگرداندیم گفت:دیروز چهلم بابام بود.
آخ!
بدنم می لرزیدچرا؟ نمی دانمآمده بودیم برای دانشگاهش مانتو بخریمداخل مغازه رفتیمهمه مانتو ها سیاه بودسیاه نبود هاسیاه می دیدمبه نصفه مغازه هم نرسیده بودم که گفت نمی توانمبیا برویم
با بدبختی آمدیملنگ لنگانچه روزی بودخواستم چیزی بخرم کمی صبر کردمگفت: فاطمه " به سبزه نیز آراسته شد" گفتم چه؟گوشی اش را رو به من گرفت.
کاش هیچ وقت آن پیام لعنتی برایش نمی آمدهمه چیز را ریخت به همبغضش را می خورد و هیچ نمی گفت.هیچ هیچ که نه.گفت الان وقتشه بپریمماشین لوکسی با سرعت از کنارخیابان گذشت.گفتمش:چه خیالیبیا برویم بادمجان بم!
هر چه که بود گذشت.زودتر از آنچه فکر کنیم به تاکسی رسیده بودیم.سوار شدیم.هر کس سی خودش.بهش گفتم.کاش چیزهای قشنگ تری بلد بودم برای گفتن.اشک هایش را پاک کرد.
+به خانه که رسیدم بابا تنها خانه بودگفت خیابون چه خبر؟گفتم هیچ چی والا.
گفت: اگزوز نو برای ماشینش خریده
من هم گفتم هیچ نشانی از گریه نبود با لبخندی ماسیده داشتم می گفتمکه بعد از مدتها اشک دم مشک رسیده بودبابا مثل همیشه سرش را خم کردساکت شد و بیرون رفتپنج دقیقه بعد با دو تا هندوانه به خانه آمد.
_من دقیقا برعکس کسانی ام که خوب می نویسند ولی موضوع و سوژه ندارند.
_این وبلاگ رو زدم که حداقل بتونم توی نوشتن راه بیفتم.منظورم همون در حد جمله بندی و ایناست نه نوشتن یه رمان پونصد صفحه ای جذاب.
_توی مغزم داستان،خاطره و یا ماجرای هر چیزی رو که می خوام بنویسم رو از اول تا آخر تصور می کنم و می دونم چی به چیه اما موقع نوشتن که میشه همچین مغزم قفل می کنه که باید زنگ بزنم کلید ساز بیاد.
_از امروز به بعد بیشتر می نویسم.
حدود ساعت شیش و نیم:
گفت امشب می ری مسجد؟ با دستم اشاره کردم به مانیا که داشت گریه می کرد.گفتم کجا برم؟اینجا خودش روضه است.
به الینا و مانیا گفتم عقربه بزرگه بیاد رو شیش اگه حاضر بودین،حرکت وگرنه لباسامو در میارم و همگی می شینیم ته خونه.
ساعت ده و نیم:
بابام گفت برسونمتون گفتم نه خودمون می ریم.
کمی بعد:
مسجد پر بودبیرون هم فرش انداخته بودن و مردم نشسته بودنیه پنج شیش قدم رفتم جلوتر گفتم بریم حسینیهفقط یه خانم نشسته بودیه دور چرخیدم و بین این فکر بودم که برگردیم داخل مسجد یا بیرون بشینیم که آخرش گفتم بیایید اینجا(زیر اون پرچم خیلی بزرگه) تکیه دادمدو نفر دیگه اومدن و نشستنچراغا رو خاموش کردن تا حالا تنهایی (اگه از اون سه نفر چشم پوشی کنیم)شب تاسوعا تو حسینیه به اون بزرگی گوش به روضه نداده بودم.
امشبم بیشتر تو خودم گم شدمبیشتر تر تر.
در حالی که مردم سعی می کنن جشن عروسی رو تو یه شب خلاصه کنناما عمه خانم بنده پنج شبه که ما رو اسیر خودش کرده :).هشتصد نفر امشب شب حنابندون دعوت بودیم و خلاصه که خیلی خسته ایمعمه ام قبل عروسی بهم گوشزد کرده که به جبران عروسی دخترش که نرفتم باید این چند شب رو حسابی بترم!من :/ هععییی
امشب یکی از طبق های لباس و رخت عروس رو من حمل کردمچقد دنگ و فنگ داره این عروسینکات خانم و آقای فیلم بردار که هیچی دیگه!
دیشب هم تا سه نصف شب میوه آرایی کردم و برنج و مرغ ها رو تزئین کردم حالا می پرسید برای چی؟داماد رو به صورت نمایشی با ساز و دهل از حموم درآوردیم و بعد از اون هشت تا تخت براش بستند و این چیزایی که گفتم برای این تخت ها بود
عنوان هم یه تیکه از آهنگی بود که ارکستر به کردی می خوند!
یه بنده خدایی بود تو بیان ،می خواست بیشتر بنویسه الان نزدیک بیست روز هست که یه کلمه ام ننوشته.
از این به بعد به مدت چهل شب، یه شب درمیون یه پست می نویسم (روزنوشت،خاطره و کلا هر چی تونستم) ،،، یه تمرین هنری(بیشتر طراحی و نقاشی و کاردستی و.) انجام می دم.روزهاییم که کلاس میرم حسابه :)
توی دفترمم تا الان پخش و پلا می نوشتم و از امروز به بعد مرتب خواهم نوشت(بمیری با این کارات :)) ).
و کلی برنامه های دیگر در راه است ؛)
خدایا به امید تو
++یه دوست بی وبلاگی داشتم به نام "خودم"جان خیلی وقته نیست و سری بهمون نمیزنه.اگر اینجا رو می خونی هنوز به یادتم ؛))
بعد از نام و یا خدا ،اولین پست از چهل پست پیش رو،رو با الهام از سریال های ایرانی شروع می کنیم:
یه روز از اوایل تیر ماه امسال برادر همسایمون سکته کرد. به فرداش نصف فک و فامیل هاشون با توجه به حدس دکتر که گفته بود نزدیکه تموم کنه ریختن خونه همسایمون.توی اون دو سه روزی که خونشون خیلی پررفت و آمد و شلوغ بود. از پدرم و اون یکی همسایمون و چند نفر دیگه که بین حرف زدناسون میپرسیدن که فلانی امروز و فردا رفتنیه؟ فقط و فقط یه جواب میشنیدم:"نه حالا".
چرا؟چون برادر همسایه در جوانی و جاهلی خیلی سر به راه نبوده و دو به هم زنی ها و کارهای ناپسند و .انجام داده.
راستش بعد یه هفته بچه های خود مریض ِ سکته کرده هم رفتن سر کار و بارشون و اون بدون توانایی حرکت و حرف زدن، گوشه خونه افتاده بود و ملت میرفتن به عیادتش و گریه زاری.
حدود یه ماه پیش باز گفتن حالِ طرف بده و همه هلک و هلک از شهرهای مختلف به خصوص تهران کشیدن اومدن اینجا و باز بعد یه هفته هیچ اتفاقی نمیفتاد و می رفتن.
هفته پیش دیدم کوچه امون شلوغه و یکی خرما میبره و یکی ظرف و ظروف و اینا و همه پسرهای همسایمون و فامیلاشونم اومده بودن. گفتم مامان فلانی کارش تمومه دیگه و مُرد!
مامانم از برادرزاده همسایمون پرسید چه خبره؟گفت هیچی.ما گفتیم شاید میخوا فعلا صداشو درنیارن تا ملت جمع شن ولی برادر همسایمون هنوزم زنده بود!قشنگ ملت میگفتن چرا نمیمیره دیگه؟!چی شد پس؟کی میخوا بره اون دنیا؟
اوضاع جوری بود که همه به مردن طرف راضی بودن و بالاخره فرد مریض هم تا دیروز مقاومت کرد و امروز به خاک سپرده شد.
خدا رحمتش کنه چون اگه مصادف با پست نوشتن من نمی مرد من نمی دونستم که امشب باید چی بنویسم؟ هم من رو راحت کرد هم خودش و هم مسافرین تهران_اینجا رو.
ولی جدی می خواستم به خودم و هر کس که این پست رو می خونه یادآوری کنم که ما هم مثل همه اونایی که می گفتن نه فلانی حالا حالاها نمی میره و باید تاوان پس بده.می دونیم که نتیجه و عاقبت همه کارهای نادرستمون چیه ولی باز هم برای انجام دادنشون اصرار می کنیم!مواظب باشیم دلی رو نشکنیم .پشت سر کسی بد نگیم.حلالی رو حروم نکنیم اونم از همین حالا که جوونیم مثل اینکه کارهایی که الان انجام میدیم آخر عمری به دادمون میرسن یا خدای نکرده به زمین میزنتمون.نذاریم یه روز اطرافیان به مرگمون راضی باشن.
تا پست بعدی شاد و سلامت باشید. :)
یه صحنه هست تو فیلما سارقان میریزن تو بانک بعد یه دفعه اسلحه رو میگیرن سمت کارمندا و مردم و میگن :اییییست،دستا بالا،هیچکی از جاش ت نخوره!
اون صحنه دقیقا صحنه خونه ماست وقتی تلفن خونمون اولین تیر هواییشو شلیک می کنه
همه هر جا و در هر موقعیتی که باشن یا میشینن یا خشک میشن.
بعد دیدین تو همون فیلما وقتی ا می فهمن صدای ماشین پلیس داره میاد می خوان تا دیر نشده یه نفر که جای پولارو می دونه رو پیدا کنن که پولارو زودتر بردارن و در رناون لحظه ه اسلحه رو به ترتیب میگیره سمت آدما که اون یه نفر رو تشخیص بده بعد اونا یکی یکی دستشونو میگیرن بالا و با ت دادن سرشون نشون میدن که اون شخص مدنظر نیستن.
این سکانسم همون وقتیه که نزدیکه تلفن جان، تیر سوم رو بزنه و من به تک تک اعضای خانواده نگاه می کنم که دست هاشونو به علامت مظلومیت بالا می برن و سرشونو غمگنانه ت می دن از ترس اینکه گوشی رو جواب ندن و در نهایت برای ده هزارمین بار خودم باید بلند شم جواب تلفن رو بدم.
کاش مسئله فقط همین بود ولی وقتی قراره با کسی(اقوام و آشنایان،تعمیراتی و نمایندگیِ وسایل خانه،آژانس،دعوت اقوام به مراسمات مختلف،نوبت دکتر برای اعضای خانواده و فامیل های محترم!، هر کس که دلش یاد کسی کنه من تماس می گیرم احوال اون فرد رو میگیرم و وضعیت حالشو به اون شخص اطلاع میدم :/ و همینطور ادارات مختلف و غیره) هم تماس گرفته بشه بازم اون منم که باید تلفن دستم بگیریم!
نکنه یه چیزی پشت این تلفن ها هست که من خبر ندارم؟!!
+اون چه کسی بود که می گفت هر چی که می خوای بگی بنویس رو کاغذ بعد تایپش کن و در آخر تو وبلاگ منترش کن؟فعلا موفق نشدم.
از وبلاگ
آیبک عزیز این پست که میگه [اگه بی هوا بپرسی دوسش داری؟شاهد دو دسته آدم خواهی بود.یکی اون هایی که فورا میگن "کیو؟"و یکی هم اون هایی که فورا می پرسن"چیو؟". به قیافه آدم های دسته ی دوم نگاه نکنید ،این ها خیلی طفلکی اند] رو خونده بودم همیشه دوست داشتم یه موقع که خودم می دونم کیه این سوالو ازش بپرسم.
چند شب پیش سه چهار ساعتی بود که داشتیم با هم حرف می زدیم. حالش بد بود.نصف شب حدود ساعت سه یا چهار ،داشت می گفت حالم بده.حالت تهوع دارم.استرسم داشت.
یه آن یاد اون پست آیبک افتادم. ازش پرسیدم دوسش داری؟
گفت چی؟چی میگی؟
دوباره پرسیدم دوسش داری؟
گفت چیو ؟
و اینطور شد که من یک موجود طفلکی رو در جهان شناسایی کردم :)))
دوم یا سوم ابتدایی بودم.آخرهای سال کتاب داستانی نازک با جلدِ آبی رنگ که تصویرسازی های جذاب و متفاوتی هم داشت و اتفاقا یک تصویر سازی مثبت هیژده هم بین صفحاتش بود.
"نمی دانم" به خاطر آن تصویر یا خود داستان بود که کتاب دست به دست بین بچه ها می چرخید.
وقتی به دست من رسید . به خانه آوردم. نگاهش کردم . کی خواندم و آن را بین کتابی در کیفم پنهان کردم.از این که آن را خانه بگذارم می ترسیدم. هر روز آن را همراه خودم لای کتاب ها به مدرسه می آوردم ولی تحویلش نمی دادم.می آوردمش که اگر کسی سراغش را گرفت بدون عصبانی شدن و حرف زدن معلممان، تحویلش دهم ولی کسی سراغش را نگرفت!
سال تحصیلی تمام شد. من از قصد کتاب را تحویل نداده بودم.در کل تابستان چند وقت یکبار به آن در جایی که پنهانش کرده بودم سر می زدم.
چند سال همینطور گذشت.در سالهای بعد ولی دوست داشتم از شرش خلاص شوم نه اینکه آن را پاره کنم یا بسوزانم بلکه دوست داشتم بگذارمش جایی که به آن تعلق داشت.احساس گناه همیشه همراهم بود و هر نقشه ای که برای رساندنش به کتابخانه می ریختم شکست می خورد.
سال دوم راهنمایی بود.به نظرم هیچ وقت به اندازه آن سال بچه های مدرسه یمان کتاب خوان نبودند.مربی پرورشیمان هم با من هم نظر بود.
من و دو نفر دیگر از دوست هایم مسئول کتابخانه بودیم. تمام زنگِ تفریح هایمان در اتاق کوچک و تاریکِ زیر راه پله می گذشت.وقتی زنگ تفریح می خورد سه تایی می رفتیم داخل کتابخانه و در را می بستیم و از راه پنجره ی کوچکی که کنار در بود به بچه ها کتاب می دادیم یا کتاب ها را تحویل می گرفتیم.
یک روز با خودم تصمیم گرفتم که آن کتاب،آن بار سنگینی که همیشه حسش می کردم را زمین بگذارم و با ترسی که از آن فراری بودم روبه رو شوم.
کتاب را از خانه به مدرسه آوردم زنگ تفریح که زده شد و بچه ها کلاس را خالی کردند.کتاب را بیرون آوردم زیر مانتو و کش شلوارم پنهانش کردم.به سختی طوری که کتاب نیفتد خودم را به کتابخانه رساندم .به بچه ها گفتم فعلا شما کار کنید من چند دقیقه دیگر به کمکتان می آیم.روی صندلی ته اتاق نشستم و به درز شیشه ی شکسته شده ی کمدِ ابتدایی ها نگاه می کردم.نزدیک های زنگ به بچه ها گفتم شما بروید من در را می بندم.هر دو جوری که انگار از زندان آزاد شده اند دویدند توی حیاط.
زنگ خورد و همه وارد کلاسهایشان شدند.دیگر کسی کتاب نمی خواست.در را بستم قفل پشتش را انداختم.پنجره کوچک را هم بستم.کتاب را از زیر مانتوم درآوردم.
از لای شیشه ی شکسته شده، کتابِ جلد آبی را در جایی که باید می بود، جا دادم.
"نفس عمیقی کشیدم".در را قفل کردم.کلید را به دفترِ مدرسه تحویل دادم و رفتم سرِ کلاس.
+دارم حساب می کنم چند سال است که این داستان سر به مهر بین خودم و خودم مانده است ولی گفتنش اثر دیدن دوباره ی فیلم سر به مهر است. شاید!
+در واقع این باید سومین پست هنریم باشه ولی اون دو روز همش تمرین و خط خطی انجام دادم و اصلا قابل انتشار نبودن.
+امروز از پرتره ای که دارم می کشم عکس گرفتم که بالاخره همت کنم و پست های هنری بذارم.
+حالا خوبه ماجرای عکس گرفتن برای این پرتره رو بنویسم. من قرار بود اردیبهشت عکس بگیرم و کار پرتره امو شروع کنم ولی از عکاسیش میترسیدم. به خاطر همین هر هفته مینداختمش برای هفته بعدش.تا اینکه یه روز نشسته بودم و دوربین هم جور کرده بودم.مامانمو صدا زدم تا چند تا تمرینی عکس بگیرم، گرفتم خوشم نیومد خیلی بد میشد یه جور انگار با عدسی مقعر عکس رو نگاه می کردی.بعد یه چند تا هم از خواهر زاده ام گرفتم اونام خوب نشدن.دیدم آبجیم جلو آینه است میخواد بره دوش بگیره.یکی از گوشواره هاشو درآورده بود و اون یکی هنوز گوشش بود گفتم ببین بیا یه عکس بگیرم ببینم چطوری میشه اصلا.لامپ های یه طرف خونه رو روشن کردم و طرف دیگه رو خاموش (نور پردازی های خود را به ما بسپارید :) ) و در نهایت عکس رو گرفتم.
فردای اون روز رفتم کلاس و خواستم از استاد بپرسم استاد این عکسه خوبه نور پردازی :)) و حالت سرش تا برم عکاسی کنم.دیدم استاد بدون گوش دادن به جمله آخرم رفت دو سه تا از بچه ها رو صدا می زد که بیان عکس رو ببینن یادبگیرن.من همچنان مات و مبهوت به استاد می نگریستم و استاد برام می گفت چه وسایلی باید بخرم و کی کپی عکسمو بیارم ببینه.
خلاصه رفتم خونه و ماجرا رو برای آبجیم تعریف کردم و اون میخواست به خاطر اینکه در نهایت ژولیدگی ازش عکس گرفتم و نشون استاد دادم خفه ام کنه :) ولی در آخر تسلیم قضای الهی شد و گذاشت پرتره اشو بکشم در صورتی که از اولش قرار بود بابام که چقدرم خوشش میاد من کلاس می رم! یا خواهر بزرگه امو بکشم.
از این داستان چه می آموزیم؟لفتش ندیم. کافیست یک گام برداریم؛ گام های دیگر را پرواز می کنیم!
ودر آخر پرتره ی سقط شده ی یک /پنجم کار شده ی خواهرمو می بینید:
طبق مطالعات جدید دانشمندان دریافتند که خواب بعد از طلوع آفتاب تا ساعت دو ظهر باعث سلامتی انسان می شود و کسانی که ساعت یازده ظهر در خواب عمیق باشند طبق روایات و مستندات علمی تمام هورمون هایی که برای بدن لازم و مفید هست را دریافت می کنند.
اشتباه نکنید اولاً که من خیلی مطالعه داشتم در این زمینه.
دوماً که من از الان گفتم و ایشالا که در چند دهه بعد دانشمندان به این نکته پی خواهند برد.
سوماً با من مثل فردی برخورد میشه که از سر شب تا ساعت یازده صبح خوابیده نه کسی که فقط چهار تا شش ساعت در شبانه روز می خوابه.
چهارماً عمیقا دوست دارم شب تا صبح بیدار باشم.نمازمو بخونم.طلوع آفتاب رو ببینم بعد بخوابم و از طرف دیگه دوست دارم پنج صبح بیدارشم نمازمو بخونم طلوع آفتابو ببینم و بعد بشینم سر کار و بار و به زندگی خود برسم.
پنجما من چندین ساله نتونستم این دوگانگیمو برطرف کنم و نهایتا پنج شیش ماه درست شده و دوباره به هم ریخته خوابم.
ششما دیگه ربطی به بحث بالا نداره ولی چند ساعت پیش آبجیم در حالی که داشتند بهش می گفتن که اجازه بگیر اومد تو اتاق و بعد از اینکه شیلنگ گاز بخاری رو درآورد اجازه گرفت که شیلنگ اجاق گاز رو وصل کنهو به این نکته پی بردم که تمام سعی و تلاش من برای فهماندن مفهوم اجازه گرفتن به دو تا از خواهرهام در این سالها زیر سر این بشر بوده.
مامانم و آبجیم این دو ساعتی که سبزی سرخ کردن برای آبجیم(این چه مسخره بازیه دخترا و عروسا درمیارن :)) یواش حرف میزدن که مثلا مزاحم من نباشن ولی چنان کفگیرو میزدن ته قابلمه و همینطور هر پنج دیقه یه بار می گفتن کمش کن زیادش کن(شعله رو) که از دین خارج شدم.
بعد از اون یه درخواست چارپایه دادم که برام بیارن بالا تا درز شیشه پنجره رو با چسب آکواریوم بگیرم یعنی انگار با دیوار حرف میزدی هیچ کدوم ت نمیخوردن آخر سرم بعد اینکه با صدای بلند گفتم این لحظه تاریخی رو یادتون باشه دیگه نبینم بیایید سراغ من خودم چارپایه رو از پایین آوردم .همین که داشتم با حرص می رفتم پایین و پاهامو می کوبوندم در بطری نوشابه که الینا و خواهرزاده ام داشتن میشموردنش (برای اون طرحی که ویلچر میدن) یکی که افتاده بود رو پله رفت زیر پام و کف پامو داغون کرد و از گفته ی خویش پشیمانم کرد.
وقتی خواستم چسب رو بریزم رو شیشه هیچی بیرون نمیومد در واقع یه مقدار چسب خشک شده بود و نمیذاشت چسب بریزه بیرون در این حین که داشتم با چاقویی که پیدا کردم چسب های نرم خشک شده رو درمیاوردم با خودم می گفتم این مثل یه رابطه ای میمونه که خیلی وقته راکد مونده و طرفین سراغی از هم نگرفتن به خاطر همین وقتی بعد از مدتها میری سراغ کسی که چند وقته ازش خبر نداشتی باید اول چسب های خشک شده رو از سر راه برداری بعد به روال طبیعی سابق برگردینهمینطور که بالای چارپایه بودم لعنتی فرستادم به خودم با این طرز زندگی کردنم که از هر چی میخوام یه داستان درارمیعنی چی این چه وضعشهچرا این فسفر ها رو اینطوری حروم می کنی دختر :))
خلاصه چسبوندم و به این فکر می کردم که اگه بابا به حرفم گوش کرده بود و از همون اول پنجره های این طرفم پی وی سی میزد پشیمون نمیشد منم به این مشقت نمی خواستم چسب کاری کنم.
بعد که دستامو دیدم یادم اومد که بابام گفته بود با کمک کاغذ یا یه تیکه چوب چسب کن که دستات چسبی نشن .راستش اول یه تیکه کاغذ گرفتم دستم ولی بعد اعصابم نکشید و با دل و جان با دستم چسبوندمبعدش که داشتم به بدختی چسب رو میشستم به این فکر می کردم که از کی انقدر بی خیال شدم؟دستاهام داره میشه عین دست پیری پنجاه ساله :))
یه چند دیقه پیش داشتم نماز می خوندم و کل این پست رو اونجا مرور کردم اونجا کجاست؟!:/ سر نماز منظورمه. دارم فکر می کنم کجا رفتن نمازهای قشنگی که می خوندمالان بعد از حمد و سوره تشهد و سلام میدم بعد در رکوع تسبیهات اربعه و در تشهد و سلام حواسم پرت! میشه(یا جمع میشه؟!) یهو و می فهمم که همه رو اشتباه خوندم
اینطوری شد که داریم به فنا می ریم دوستان عزیز :) من دارم میرم دیگه خدانگهدار تا پست بعد.
آیا از افتادن مداوم جامدادی خود خسته شده اید؟!
با جامدادی های فاطمه دوز، از شر گم شدن جامدادی خود خلاص شوید. :))
یعنی از این بی مزه تر هر کی تبلیغ کرد. جایزه داره.
نَگین رنگ کشش بش نمیاد. نصفه شبی، البته اون موقع که شروعش کردم ساعت حدود هشت اینا بود ولی بازم فقط کش سفید پیدا کردم. اونم از کش کمر یکی از شلوارهای خواهر زاده ام کندم. دکمه ها هم همینطور. خدابیامرزدش شلوار خوبی بود. جاودانه شد :))
در ادامه پست-نوشتهی قبل.
بین روستای ما و روستای کناریاش یک جوی آب فاصله داشته است. خانِ روستای آن طرفِ جوب، چندتایی گوسفند داشته و هر روز آنها را بیاجازه، سرِ هر زمینی که دوست داشته، برای چرا میبرده. مردم ِ روستا هم به دلیل زوری که بالای سرشان بوده، اعتراض نمیکردند و میگذاشتند تا خان با بردن گوسفندانش روی زمینهاشان، محصولاتشان را خراب کند.
اوضاع بسیار بد بوده و مردم ناراضی، قضیه به گوش حسن خان، خانِ روستای این طرف ِ جوب میرسد. چند روزی میگذارد گوسفندها خوب علف و یونجه بخورند و حسابی چاق شوند؛ بعد از آن، چند نفر را شبانه سربختِ گوسفندها میفرستد. دستور میدهد، گوسفندها را ذبح و بین مردم آبادی تقسیم کنند.
صبح روز با بعد، مردم خوشحال و شادمان از این کار و خانی که جز سکوت حرفی برای گفتن ندارد!
همانطور که مستحضرید، طبق برنامهای که چیدم پیش نرفته ام و بینظمی وبلاگم را فرا گرفته.
چند دقیقه پیش حساب کردم و از نه پست_ نوشتهای که باید تا الان منتشر میشد،شش تای آن و از هشت پست_هنری،سه تایش را نوشتهام! :/
امیدوارم بتونم لابهلای پستهایی که قرار است در ادامه بنویسم؛ پستهای جامانده را هم بنویسم و منتشر کنم.
مرگ بر بینظمی ناخواسته! :)
+با تشکر از ماهان که بعد از اینکه جوابم به کامنتش را دوباره خواندم
از خودم خجالت کشیدم! بالاخره کاری کرد که دیگر بدون نیمفاصله ننویسم! چیزی که در کمال تعجب انجام دادنش یک ساعت هم زمان نبرد ولی من منتظر یک سال فرصت بودم. گوگل کیبرد را نصب کرده و در نوشتن احساس تمیزی کنید :)
می خوام این چند پست ِ پیش ِ رو رو درباره ی یه موضوع که در ادامه توضیحش می دم، بنویسم.
شما با پدرتون چقدر حرف می زنید؟ من خیلی کم.
البته نسبت به بقیه خواهرام؛ خیلی زیاد.
بابای من خیلی کم حرفه. من نمی دونم درد دلاشو به کی میگه؟ کلا چطور این حجم از حرف رو تو خودش می ریزه. با اینکه خیلی از آدما پیشنهاد دوستی و رفت و آمد بهش میدن ولی از رفت و آمد بیش از حد خوشش نمیاد و کلا کل خانواده امون به جز من :/ اهل دوست و رفیق و این چیزا نیستن.(من هی میگم بچه سر راهیم((: )خواهرم رو ول کنی از خونش بیرون نمیاد. بابام همیشه میگه اگه کار نبود، حاضر نبودم یک سانت هم از جایی که نشسته ام ت بخورم. من همیشه به جای بابام افسردگی می گیرم. یعنی دقیقا میتونه یه ماه بدون دیدن آسمون توی چهار دیواری خونه زندگی کنه. منم البته سابقه ام خرابه در این مورد ولی اگه بحث دوست داشتن باشه؛ دوست ندارم.
حالا بابای کم حرف ما نمی دونم در من چه دیده که گاهی اوقات میشینه به حرف زدن و خاطره تعریف کردن از قدیم هابه قول "هوشنگ مرادی کرمانی" که تو کتاب "شما که غریبه نیستید" میگه وقتی بچه بوده بابابزرگش(پدرِ پدرش) تنها تعریفی که دائم می کرده از گذشته و دورانی که خان بوده ( اگر اشتباه نکنم) و برای خودش برو بیایی داشته،بوده، ولی الان که پیر شده و عمر اون دورانِ اسم و رسم دار بودنش تموم، هیچی به جز خاطره های اون زمان نداره برای گفتن.
دقیقا مثل بابای من، یعنی اگه این خاطرات رو ازش بگیرن،"فکر می کنه" هیچی نداره برای تعریف کردن.خب پدر من یه زمانی شما فلان بودین و فلان کارارو کردین الان این برای من میشه زندگی آخه :))
اوایل گوش دادن به حرف عادی آدما برام خیلی کار حوصله سر بری بود. مخصوصا اگه آروم و بی هیجان خاصی و بی موضوع جذابی حرف می زدن. البته الانم همونم ولی سعی می کنم بهتر بشم
حالا فکر کنین تا الان بابام هر وقت تعریف می کرده برام به جز چند جمله اول، بقیه اشو در یه دنیای دیگه سیر می کردم. جسمم بوده ولی روحم نه چند وقت پیش تصمیم گرفتم که دیگه واقعا تا لو نرفتم گوش کنم :)) و اتفاقا الان دوست دارم زمان و دفعات این کنارِهم نشستن ها بیشتر بشه.
بابام که فقط کافیه من بگم؛ شیش صبح بیدارم می کنه تا دوازده شب بی وقفه ادامه میده ولی می ترسم اگه بهش بگم از شدت ذوق زدگی همه چی از یادش بره.(کلا خانوادگی بی جنبه ایم :)) )
یه کم فکر کردم و با خودم گفتم فعلا خاطراتی که نصفه نیمه یادمه رو بنویسم. حالا دوست داشتین شما هم بخونید.
پدر و عموی پدر بزرگم خان بودن و در آن زمان که نمی دونم چه کسی حکومت می کرده و چند سال پیش بوده کسی بودن برای خودشون.
اسم عموی پدر بزرگم حسن خان بوده. وقتی داشتم اوایل "آتش بدون دود" رو می خوندم. این خاطره یادم اومد.
بابام میگه اون زمان ها غربتی(عشایر؟) هایی بودن که میومدن و اطراف روستاهاشون و نزدیک کوه، چادر میزدن و اونجا زندگی می کردن. یکی از چادرها دختری داشته که خیلی خوشگل بوده و از شدت خوشگلی معروف. اون زمان از روستاهای اطراف، میومدن و دخترها رو از داخل چادرهاشون مییدن.(چه منطقه ی وحشی ای) از قضا میزنه به این چادر و دختر خوشگل رو ور میداره و الفرار.
این ها هم اشک ریزان و غصه خوران به هر کی می رسیدن؛ درخواست کمک می کنند. و اون ها هم حسن خان رو معرفی می کنن چون اون طایفه ای که دختر رو بردن خیلی جنگ جو و زورگو بودن. [حس می کنم دارم برا بچه ها قصه میگم :)) بخوابید بچه ها :))]
باید یه نفر رو می فرستادن که یه ترسی ازش داشته باشن. حسن خان که اتفاقا سوارکار خیلی خوب و معروفی ام بوده، وقتی میشنوه قضیه رو، ور میداره میره اون روستا و دختر رو سوار اسب می کنه و تحویل خانواده اش میده و از اونجا که همه حسن خان رو میشناسن دیگه جرئت نمی کنن سمت دختر برن :)
این پست ادامه دارد.
زنگ در رو زدند. در باز شد. الینا تا پیرزن رو دید دویید و اومد تو خونه. گفت مامان نمیدونم کیه اومده خونمون. مامانم شناخت و پیرزن اومد تو خونه. من رفتم تو اتاق یه پنج دیقه نشستم و وقتی فهمیدم قرار نیست بره گفتم تا بازار احوالپرسی داغه منم برم. شالمو انداختم رو سرم و رفتم. نه به خاطر اون، من کلا نقش چوب لباسی رو ایفا میکنم. لباسهامو میبندم دور کمرم و شالهامو میندازم دور گردنم. چرا؟ چون حال ندارم یکی اومد از جام بلندشم برم سربخت لباسام و با فعل انتخاب کردن مواجه شم.یعنی مثلا من لباس خیلی دارم :/
رها کنیم تا ادامهاشو بگم. رفتم تو سالن و سلام کردم و دست دادم. دستمو کشید طرفش و خواست روبوسی کنه! آهان. بعد از دو ثانیه مقاومت فهمیدم باید خم شوم و سه عدد بوس ناقابل تقدیم کبری خانم کنم.
پیرزن لاغر با اندامهای کشیده و چشمهای آبی.
دو دستی دستمو چسبیده بود و ول نمیکرد من به دستام نگاه میکردم، اون زل زده بود به چشمای من! نمیدونم چرا ولی ترسیدم. به بدبختی دستامو کشیدم.
ریتم حرف زدنش کپی زن عمومه آخه مامان زن عمومه. خدا وکیلی مامان زن عموتون میاد خونتون؟ تنهایی.
این زن خیلی شیک و پیکه فکر می کنه اینجا اروپاست.
به مامانم میگه میدونی من فاطمه رو کی دیدم؟ انقدر بوده.(کوچک) حالا اشتباه میکنه ها. درسته من به دلایلی، زیاد خونه عموم نمیرم ولی یه بار حداقل این یکی دو سالِ گذشته، دیدمش اونجا.
بعد از اینکه گوشیش رو زدم شارژ، سکوتی بینمون حکم فرما شد. مامان، این موجود عجیب و دوست داشتنی، اومد و سکوت رو به حرف های عادی و حوصله سر بر بدل کرد. اینجا بود که فهمیدم حرفهای حوصله سر بر نعمتی است که من به اهمیتشون پی نبرده بودم.
رفتم سراغ تهیه غذا و مخلفاتش. بعد از یه ساعتی که کمک کردم؛ عزم رفتن به آشیانهام کردم. دیدم مامانم قصد داشته من سیب زمینیها رو خرد و سرخ کنم.( سیبزمینیهاتونو خلالی درشت خرد کنید و بذارید تو آب و نمک و زردچوبه یه کم بپزه بعد دونه دونه سرخ کنید برای دور چین مرغ.)
ولی مادر تا یه نگاه به چهرهام افکند گفت: برو برو نمیخواد. هی از من اصرار(در عین نااصراری) از او انکار و بالاخره انکار موفق شد و من اومدم بالا.
حالا چیکار داشتم؟ هیچی. توان انجام هیچ کاری نداشتم. دراز کشیدم وسط اتاق. کاری که خیلی دیر به دیر انجام میدم. من در بیشتر اوقات یک مچاله هستم. هیچ وقت به خودم اجازه دراز کشیدن نمیدم. فکر می کنم تا تیک آخر انجام هدفهای مهم رو نزنم، پس نباید دراز بکشم؛ به خاطر همین چندین ساله دراز نکشیدم. اگر هم کشیده باشم حواسم نبوده. بالاخره این بار بلند شدم نمیدونم به این دلیلی که گفتم یا به دلیل عذاب وجدانی که گرفتم از اینکه من روی پرهای قو و تشک ابریشمیام دراز کشیده باشم بالا و مامانم اون پایین با خنجری کند به سختی سیب زمینیها را پوست بکند و با آب سردی که از چاه میآورد آنها را بشوید و در تابههای داغ سرخشان کندآه من چقدر بدجنسم.بلند شدم و رفتم پایین تا من داشتم خودم رو عذاب میدادم مادر جان همه کارها رو با مانیای از زیر درس خواندن در رونده به کار و از زیر کار در رونده به سوی درس، انجام داده.
رفتم سفره رو پهن کنم و بچینم یه آن حس کردم دست چپم سر شده. هیچ کس هم نمیاومد کمکم حتی خاله و دخترخالههام، اینا از کجا اومدن؟ من بالا بودم خالم اینام اومده بودن.
دیگه هیچی با این فکر که من چقدر بدبخت و تنهام سفره رو انداختم با یک دست سر و لمس.
آخرین دیس برنج رو نتونستم ت بدم و به دختر خالهام سپردمش.
سر سفره نشستم به غذا خوردن. نمی تونستم. لبم هم سر شده بود و هیچی دیگر در سکوت غذا خوردم و در حالی که دیگران به نصفه مسابقه رسیده بودند من از مسابقه انصراف دادم.
اومدم دراز کشیدم این طرف. حالا دماغم و وسط پیشونیم سر شده بود و خدایا این چه مسخره بازی جدیدیست دیگر؟
گفتم دماغم سر شده گفتند خوابیدی روش :/ گفتم کو انگار هزار ساله خوابیدم با یه دیقه هیچی نمیشه:/ بعد من رو به بالا خوابیدم که. گفتن نه ببین قرمز شده. آهان کشف جدید. بله قرمز شده بود.
ظرفها را ام دو نفری شستیم. وسط ظرف شستن چشمانم تار میدید. داشتم به این که چرا چشمانم این بازیها را در میآورد فکر میکردم که دیدم خالهام که وسط کف مال کردن ظرفها، در حال دیدن سریال است یک چاقوی کفی را بین گوشتِ میان انگشت شست و اشارهام فرو کرد.من هی میگم این سریالا چیه میبینید؟ به جای این که جیغ و داد راه بیندازم به این فکر کردم که لامصب همگیمان دروغگوهای قهاری هستیم همه تار میبینیم.قیلی ویلی حتی. ولی خود را در قالب فردی بینا جا میزنیم.
دیگر توان مبارزه نداشتم با بدرودی خود را به اتاق رساندم. خوابم نمیبرد. مامان بعد از یک ساعت آمد پتو انداخت روم. دقیقا همان لحظه که خواب به چشمانم آمده بود. دقیقا مهر و محبتش من را کشت.آنقدر که میخواستم سرم را بکوبانم به دیوار.
ولی هیچ کاری نکردم. به جایش خودم را به خواب زدم. مادر رفت و من دیگر خوابم نمیبرد سرم به شدت درد میکرد و حالت تهوع داشتم.
بلند شدم و مثل جنی با موهای باز از مقابل مهمانان گرامی گذر کردم و خود را به دستشویی رساندم. چراغ خاموش. دلیل آن حرکت جن گونه هم به دلیل نور بود. من همچین آدمی هستم گاهی از نور فرار میکنم و گاهی در جستجوی باریکهاش هستم.
تا حالا نیم ساعت در دستشویی تاریک. بدون غرض نشستهای؟
هیچ علائمی از بالاآوردن نبود فقط ادایش را در میآورد.
رفتم بالا و باز هم در تاریکی. کلا من هیچ وقت چراغ راه پله را روشن نمیکنم. یک جور که اگر یکی از اعضای خانواده هم از راه پله بیایند پایین و ببیند من میخواهم بروم بالا. لامپ را روشن نمیگذارند. تا حالا به این که در تاریکی از پلهها بالا و پایین بروید عادت کردهاید؟ روزی دو دقیقه کوری؟
پلاستیک خوراکیهایم را آوردم و روی همهشان بالا آوردم. کوفتم شود. میدانم. ای درد و مرض ناعلاج. میدانم. ولی بالا آوردم. بالاآوردنم به معنی این نیست که خودم دوست دارم بالا بیاورم. ولی چرا که نه؟ اتفاقا دوست داشتم بالا بیاورم. از ادای بالاآوردن که شما بهش میگویید حالت تهوع بدم میآید. از حالت هر چیزی را درآوردن بدم می آید از ادا و اطوار الکی هم. دوست داشتم کل دل و رودهام هم از دهانم خارج شود. کل جهان.
بالا آوردن یک نشانه است اینکه خوب میشوی ما آدمها در به در امیدیم. یک روزنه از آن. گاهی وقتها امید آدمی در استفراغ است!
رفتم پایین دستانم را شستم و دوباره بالا آمدم.پایین.بالا.پایین.بالا
گریهام نمیآمد. در مشک چشمهایم قطره آبی نبود. دوست داشتم بخوابم. سردم بود. پتو پیچ کردم خودم را و گلولهوار سرم را بر بالین گذاشتم. یک لحظه خواستم بخوابم مادر باز آمد. چراغ راهرو را روشن کرده بود و بلند حرف میزد. بلند شو بریم دکتر. هیچی نگفتم. اشکهایم سرازیر شد انگار مادر از سپرده ملت برایم اشک خریده بود. گفتم تو برو پیش مهمونا. فهمید که حرف زدن و صدا آزار دهنده است. دراز کشید بالای سرم. بلند شدم قرصی خوردم و گفتم برو تا من بخوابم.
شدیدا از این که مریضم و کسی چپ و راست تکراری حرف بزند و سوال بپرسد اذیت میشوم. شاید برعکس اعضای خانوادهام.
به دیگران اهمیت بدهیم. به نزدیکانمان. شاید بفهمیم کاری را نباید انجام دهیم. که انجام ندادن آن، انجام دادن همان کاری است که دوست داریم انجام دهیم، ولی به شکل دیگر.
خوابیده بودم تا صبح. گیج و ویج بیدار شدم.
پیرزن رفته بود و اظهار نگرانی نیز کرده بود.
به مادرم گفته بود اگر لو دادم که آمدهام اینجا میگویم توی خیابان مرا دیدهای و اینجا آوردی. او از روستایی دور آمده بود اینجا. نه خانه پسرهایش رفته بود. نه خانه دخترهایش. نه خانه نوههایشبا هیچ کدامشان هم مشکل و تعارف ندارد. بعد از اینکه رفته بود خیابان و یک گوشی همراه خریده بود از آن طرف آمده بود خانه ی ما؛ چون دلش هوای مادرم را کرده بود. :)
امروز برای اولین بار در عمرم یادم رفت برم کلاس. وقتی فهمیدم که یک ساعت و نیم از شروع کلاس گذشته بود. ببین چه خانواده اعجوبهای دارم که تا خودم نگفتم هیچکی حواسش نبود. این برای اولین باره که یادم رفته باید میرفتم کلاس. کلاسی که بیشتر از یک سال منظم رفتم.
خیلی جالبه.خیلی،جالبه!
بعد از اون حرکت تاریخیم که یادم رفت برم کلاس و بعد از یک ساعت که از وقتش گذشته بود فهمیدم.
قرار بوده شونزدهم کاری رو انجام بدم و الان پس از سه روز یادم افتاده که اصلا همچین قراری وجود داشته!!
مغزم بیخود و بیجهت، بسیار شلوغ میباشد.
پیری است دیگر.
عنوانم همونه که میگه: غمی که نداره چاره، نگفتنش بهتره
.در ادامهی چند پست قبل.
حسنخان، عموی پدربزرگم تا آخر عمر بچهدار نمیشود. اما برادرش،پدرِ آقابزرگ ِمن، صاحب دو دختر میشود. از آنجا که بیشتر مردها بعد از هزار سال هنوز هم با جنس ِ دختر مشکل دارند. قطعا آن زمان هم پدرِ پدربزرگم، علی برار خان، از اینکه پسری نداشته که خدای ناکرده نسلش منقرض بشود ناراحت بوده. بابا تعریف میکرد که روز عروسی یکی از دخترها(رقیه)، خبردار میشوند که خانمِ علیبرار، باردار است. بعد از چند ماه که بچه به دنیا میآید، دو تن از مردهای روستا باعجله ولی خوشحال، سوار اسبهایشان شده و میروند سرِ زمین تا از علیبرار برای اینکه زنش پسر آورده موشتولوق (مژدگانی) بگیرند، علیبرار هم بی هیچ علائمی از شادمانی میگوید: این پسر دیگه برای ارواح پدرم گفتن میآد نه برای به جان پدرم!»
[همچین چیزی، به معنای اینکه خیلی دیر شده و تا اون بزرگ شه من مُردم]
هرچند که این زوج خوشبخت دست از تلاش برنمیدارند و تا آنجا که میدانم یک پسر دیگر هم به این خانواده اضافه میشود. که دو سال پیش فوت شد :(
قبل از اینکه بروم سراغ پدربزرگم از عمهخانم(عمهی بابام) همان که به روز عروسیاش اشاره کردم بگویم.
پیرزن لاغر با صورتی گرد و چروک. بیشتر وقت ها پیرهن مشکی با گلهای ریز و درشت سفید به تن داشت. همیشه یک عینک ته استکانی با فریم سیاه به صورتش میزد. با پارچه و سیم و وسایل دیگر هم مینشست به تعمیرش چون هیچ کدام از عینکهای جدیدی که برایش میخریدند را نمیپسندید. لابد آن قدیمها این عینک بساط پز و فیسش به دیگران را مهیا میکرده و نمی خواست آن حس خوشایند از بین برود. ولی در واقع من چه بدونم؟ رابطه خودش و عینکش بوده اصلا. :/
تنها خاطرهای که خودم از او یادم است؛ وقتی است که برای جشن عروسی یکی از اقوام به دهات رفته بودیم و فاصله بین تمام شدن ناهار و داماد قنج کردن را برای استراحت رفتیم خونهی پسرعمهی بابا که عمه هم اونجا زندگی میکرد.
عمه از صبح که بلند میشد تا دم دمای غروب روی صندلی راحتی که برایش جلوی در گذاشته بودند مینشست و با هر کس که از در خانهیشان میگذشت، خوش و بش میکرد.
من و مادرم تنها رفتیم و هیچ کس همراهمان نیامد. عمه را از جلوی در دیدیم و طبق معمول روبوسی کردیم و باهم وارد خانه شدیم.
یادم نیست چطور ولی ادامهی حرفهایمان به گذشته رسید و من از کتابهایی که خوانده بود پرسیدم. میدانستم که پدربزرگم با اینکه اختلاف سنی زیادی داشتند ولی چند کتاب را به او یاد داده بود.
اما در جوابم اسم کتابها را یادش نمیآمد به جز کتابهای سعدی و شاهنامه. میگفت من سواد زیادی نداشتم و هر چه که یاد گرفتهام را حفظ میکردم.
برایش گفتم خب حالا برایم شعر بخوان از هر چه بلدی ولی هیچ چیز یادش نمانده نبود. میگفت تا چند سال پیش هر وقت دلم میگرفت یا وقتش بود میخواندم ولی پسرهای شاهرخ(همان که با هم زندگی میکردند) یا داد میزدند روی سرم یا میزدند در دهانم که نخوان و به خاطر همین دیگر تکرارشان نمیکردم همه را از یاد بردهام یا اشتباه میکنم.
گفتم خب هر چی یادته بخون. نه دفتری نه خودکاری نه برگ کاغذی، هیچی همراه خودم نداشتم.
یک دستمال تمیز پیدا کردم و هر چه گفت نوشتم. خوشبختانه آن زمان در دفتر خاطراتم یادداشتشان کردم و حالا اینجا مینویسمشان :)
هر چی که خوند رو پشت سر هم نوشتم. دیگه ببخشید اگه اشتباهی داره من طفلی بیش نبودم آن زمان و عمه جان هم پیرزنی لب گور.
*کشم تیغ از میون،
پدر صفت من این زمون،
به هم زنم به ساعتی،
تموم خلق این جَهون!
[خدابیامرز عمه جنگ جوییام بوده، اول بسم الله چه شعری یادش بوده]
*ای وای اگر صیاد من، غافل شود از یاد من، دیدی چه رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم، با این دل بی آرزو، عاشق شدم بر گیس او!!
[می دونم این شعر رو شنیدید. اون موقع که من طفلی بیش نبودم نمیدونستم دارم چی مینویسم. قربون خر. مثل اینکه سر قلم رو کج کرده و هر چی گفته رو نوشته بودم]
[فکر کن از اون بالایی حالا پریده کجا؟ تعزیه حضرت عباس]
*خوشا روزی که بودیم در مدینه
همه با قوم و خویش ِ سکینه
قلم بر دست، مُرکب رنگ آب شد
دلِ کافر به حالِ ما کباب شد
*امان از گردش دوران چنینه
گهی در سرکه و گه انگبینه(انگوینه)
سخن از آفتاب و زهره سَر کن
تمام یاران مجلس را خبر کن
عزیزان از عزیزان دل بگیرند
تمامی زیر خاکم آرمیدند
چنین دارد وفا این آدمیزاد
چرا دور از وفا باشد پریزاد؟
]مسافرین محترم حالا آماده پرواز به شعر دیگه]
*ای عمه ی عالی نسب/ ای دخترِ شاه عرب
شمر شرور بی حیا/ آمد به پشت خیمهگاه
بابای من بیخبری
ای کافر پر شور و شَر
رو دورتر، رو دورتر
حسین در خواب ناز بود
رو دورتر، رو دورتر
[اماااان از دردِ پیری مَردمببینید چه ریمیکسی به وجود اومده. همش به خاطر پیری. امیدوارم در پیریتون اینطوری قاطی نکنید]
در اختتامیه هم فرموده بود:
گیس قشنگ تا کمرت ،، بِرار بیا پشتِ سَرت
دیگه شاید دستمال عاقبت به خیر شده جای خالی نداشته. وقت همنشینی تمام شده. نمیدونم .ولی خدایی ازش متشکرم که اعصاب منو داشته و برام گفته. منم چه حالی داشتم وسط عروسی دهات! :/ به قول مامانم پنجشنبهها یاد هر کس بیفتی ازت فاتحه میخواد. خدا رحمتش کنه عمهی نازنینی بود.
برای اولین بار در چهل و چند سالگی، همراه نوههایش به سینما رفت.
آن هم برای دیدن انیمیشن بنیامین!
زیباترین اسپویل جهان یا شاید تنها اسپویل کنندهی شیرینِ جهان را امروز دیدم. مادرم بود. وقتی با هیجان انیمیشنی را که دیده بود با نوههایش مرور میکرد.
اگر قرار باشه بعد از هزار سال که من علامه دهر بشم اونم "اگر". بعد بیام آموختههام و تجربیاتمو به دیگران انتقال بدم. فکر کنم هیچ وقت اون روز نرسه.
قبلاً مدرسه ما رو برده بودن سینما (شاید تنها فایده مدرسه) ولی خانواده؟
خانوادهی من نه، ولی هنوز هستند کسایی که میگن خوب نیست بری سینما. میگن سینما جای آدمای ناجوره. آره نسل این آدما هنوز منقرض نشده البته اگه از دستشون عصبانی باشین و هم اکنون دوست دارین خفهشون کنین هم باید خدمتتون عرض کنم اینطوریم نمیشه نابودشون کرد. اتفاقا اکثرشون آدمهای صاف و ساده و زلال و باصفایی هستن.
فقط کافیه یه بار تجربه کنن. یک بار جور دیگری به هر قضیهای که اطرافشون میبینن نگاه کنن.
این آدمهایی که ازشون گفتم یکی از بدترینهاشون منم. چه فکرهای اشتباه و نظرات اشتباهی که دربارهی مسائل مختلف نداشتم و هم اکنون هم اشتباهاتی رو دارم. چه ترسها که دربارهی اطرافم و اطرافیانم نداشتم که هنوز هم ترسهایی رو دارم.
از وقتی شروع کردم که با وجود همه شرایطی که دارم، یه قدم بردام برای تجربه کردن چیزایی که دوست دارم.
کتاب خوندن، ورزش کردن، فیلم دیدن، سینما رفتن، کوهنوردی و چیزای دیگه
گفتم اگه بخوام من یکی یکی تجربه کنم و بعد بیام به دیگران بگم بیا خوبه شما هم برو.نمیشه.
ولی الان میشه کم کم.در حالی که خودم دارم از ترس تجربههای تازه بر خودم میلرزم یه نفر دیگه رو هم با خودم میبرم.
هشت نفر رو برای اولین بار به سمت کتاب خوندن آوردم. دو سه نفر رو بعد از سالها فاصله به سمت کتاب خوندن سوق دادم. و شاید خوشحال کنندهترینشون هم این باشه که تعداد زیادی رو به کتاب علاقمند کردم. نه به معنای اینکه وردارن بخونن که نمیدونم کی این اتفاق میفته. به معنای اینکه بگن عه منم میتونم کتاب بخونم و اون ترس یا اون فکر که میگه کتاب خوندن برای ماها نیست دور بشه ازشون.
نه نفر رو یا برای اولین بار یا بعد از هزار سال سینما نرفتن دوباره به سینما بردم.
یه گروه زدم با چند تا از دوستان جدیدم مطلبهای خوبی که میخونم. فیلمهای خوب. موسیقیهای خوب رو به هم معرفی میکنیم. و چقدر حرف میزنیم از موضوعات مختلف و . و این خیلی خوبه.
از اینکه این گروه رو زدم پشیمون نیستم چون یه روز با این سوال نتیجه وقتی که گذاشتم تو کانال رو گرفتم. کسی که برای خریدن کادوی تولدش گزینه کتاب خریدن رو حذف کرده بودیم.
جالب اینجاست که من یه مدت قرار بود باشگاه برم ولی نرفتم با حرف هایی که تو گروه زده شد در حال حاضر سه نفرشون باشگاه رفتن رو مدتیه شروع کردن و چقدر خوبه که حالا اونها شروع کردند شاید من یه تی بخورم.
با پیشنهاد من قرار بود یه سری کار انجام بدیم و در عین ناباوری دو نفرشون بی هیچ حرفی شروع کردن به انجام دادنش! جا داشت ناراحت شدم و بگم این که ایده من بود ولی نباید ناراحت شد. اتفاقاً چه بهتر! با چند نفر دیگه.
چهار نفر رو بردم کافه. که ببینن کافه اصلا چی هست.
میدونید به جای اینکه کسی رو مسخره کنیم و بگیم این از کدوم دهات کورهای در رفته که تا حالا سینما نرفته و کتاب نخونده و فلان جا رو ندیده و فلان اصطلاح رو نشنیده و و و و و. یا اینکه دلمون براش بسوزه بیاییم تجربههای جدیدمون رو باهم شریک شیم. :)
نشستم تو تاکسی، بیرون داره برف میباره البته برف چه عرض کنم چیزی شبیه بوران. یه پیرمرد که چشمهاشو عمل کرده و از این در چشمیها که اسمش یادم نیست ولی شبیه ان دریاییه گذاشته. کت شلوار طوسی راه راه پوشیده. یه پلاستیک نارنجی رنگ گرفته دستش. رنگ و رو پلاستیک بخت برگشته رفته. به نظرم کاغذ و قبض مبض بیمارستان داخلش باشه که اینقدر محکم گرفتتش. یه کلاه قهوهای بافت هم سرشه. عه میخواد پیاده شه. ترمینال. پیرمرد روستایی. نزدیک بود در ماشین رو به فنا بده. قشنگم بود قیافش. البته من سرم تو گوشیمه و فقط چشمم ت میخوره دارم تمرین میکنم :))
الآن پشت چراغ قرمزم.
خانم بغل دستیم وسط نشسته. پاهاش یکی این سمت ِ اون قسمت ِ برآمدگی کف ماشینه یکی اون سمت. شال سورمهای، بارونی آبی نفتی و جین یخی پوشیده.
یه عالمه چیز میز خریده همه چی توش هست. نقل و نبات و میوه و . تا الان پلاستیکا تو حلق من بودن ولی الان گذاشتشون جای اون پیرمرده. البته سر خانمهام همش سمت من بود و با من حرف میزد قبل از اینکه پیرمرد بره. چون پیرمرد سیر خورده بود و اگر خانم سرش رو اون طرفی میگرفت به فنا می رفت. ارتباطاتتون رو ببرید بالا تا از مرگ ناگهانی نجات پیدا کنید. مرگ ناگهانی خوبه ولی در اثر بوی سیر خیلی بی مزهاس. آدم باید با ضرب شمشیری، با شلیک گلولهای با سقوط هواپیمایی یا سقوط بهمنی رو سرش یه همچین چیزی بمیره یا کلا بخوابه و بلند نشه نه با بوی سیر.خدایا شکرت که من اول نشستم اینجا.
راستی اصلا اومدم از یه چیز دیگه بنویسم از خوشحالی امروزم لامصب نمی دونم چرا وقتی خوشحالم عنانِ فکر و زبان و قلممو از دست میدم و نمیدونم چی به چیه. امروز رفتم کتاب خونه و جریمه کتابم بخشیده شد. به مناسبت هفته کتابخوانی. خدایا شکرت. خدایا ببین ما با چی خوشحال میشیم. من سه شبانه روزه برای جریمه این کتابا خوابم نمیبرد. مرسی که انقدر به فکر بندههاتی این خوشحالیها رو از ما نگیر
دیگه باید پیاده شم!
چقدر بدبخت و ضعیفیم.
دوست دارم یه پله بالاتر برم و به رویا فکر کنم و به اینکه همه چی درست میشه.
ولی نمی تونم. مثل کسی که باباش رفته از یکی پولِ دو تا نون قرض بگیره ولی دستشو پس فرستادن؛ حالام میخوان با دو تا شکلات بچه رو خر کنن تا حال و قیافه باباش رو فراموش کنه و به اون موضوع فکر نکنه.
آره الان یه کم رویایی و فانتزی فکر کردن مثل خوردن همون شکلاتس.شکلات تلخ ۹۹%
وقتی پول ندارمآسایش روانی ندارم بانک میخوام چه کار؟
عابربانک میخوام چی کار؟
بزنید همه چی رو داغون کنین.
فاصله طبقاتی تو ایران، با وضع ما، با دولت ما هیچ جوره حل نمیشه گرونی حل نمیشهمگر بزنن همه امکاناتو داغون کنن.
فاصله طبقاتی هیچ جوره حل نمیشه مگر خونههای آنچنانی ملتو به آتیش بزنن تا ملتی که پول تو جیبشونه به همین اغتشاشگرای تو خیابون که شپشهای تو جیبشون تو آتیش تق تق میکنه بگن وای ما از دست این گشنهها آسایش و آرامش روانی نداریم و حالا که گرونی بهشون فشار آورده چرا وحشی بازی در میارن؟ چرا اینا وحشی بازی درآوردن ما نتونیم از اینترنت جهانی استفاده کنیم؟ به ما چه اصلا؟؟ و با اولین پرواز خودشونو به جایی برسونن که امکان جستجو در گوگل رو داشته باشن. بتونن از برند فلان لباسشون تو پیجشون عکس بذارن و لباشونو رو به دوربین غنچه کنن.
به عمرم طعم عدالت تو ایران رو نچشیده بودم. ندیده بودم که امروز دیدم. چی؟ امکان جستجو در گوگل برای هیچ کس مقدور نیست.
آره منم به گوگل نیاز دارم. به سایت های دیگه نیاز دارم.
اما دارن مسخرهمون میکنن. آقا میخوام صد سال سیاه گوگل کار نکنه.
به کسی رو بدی سوارت میشه. هشتاد میلیون جمعیت داریم به چند نفر سواری میدیم. سالهای سال.
طرف میگه هر کس دید پول بهش تعلق نگرفته و واقعاً احساس نیاز میکنه به ما بگه حالا هجده میلیون بشه نوزده میلیون چه اشکالی داره!!؟ هدف ما رفع نیاز مردمه.
آخ کمرم درد گرفت.نفر بعدی.نفر بعدی بیاد این پرنسس زیبا رو کول کنهنفر بعدی.نفر بعدی
الان نمی تونم و نمیدونم هیچ گهی بخورماگه زنده موندم نمیذارم یه روز کسانی مثل من این خفت رو تحمل کنن این حجم از ناامیدی رو.
به رفتن فکر میکنی؟؟؟تو رو قرعان؟؟به رفتن فکر میکنی؟؟؟؟؟؟!!! برو از این آب و خاک عزیزم هر چه سریعتر لطفابذار با درد خودمون بمیریم.
.
.
.
انقدر از اعتیاد به اینترنت نوشتن و گفتن و ترسوندنمون که دیگه گوش ها نمیشنید چون بهش عادت کرده بود.
عمیقا از این بلایی که سر اینترنت اومده این چند ساعت خوشحالم خیلی خیلی خوشحال :))
اگه پنج هزار روز دیگهام کسی توضیح میداد که زندگیهاتونو به گوشی و فضای مجازی محدود نکنید هیچ کس نمیفهمیدحتی به نظرم این اتفاقات همش برای اینه که توی فضای واقعی زندگی نمیکنیم. با یه قطعی اینترنت قطعا نصف بیشتر کسانی که گوشی دارن نمیدونستن باید چی کار کنند. شما چی؟
خوشحالم که اونی که خواست ت نخوریم شاید کاری کرده باشه که یه تی بخوریم :)
+نمی خوام برای هر چیزی که اتفاق میفته فوری یه نظر بدم ولی این لااقل به خودم یه هشدار بود!
من همیشه وقتی از خونه میرم بیرون به محض اینکه میرسم سر خیابون از آسمون و زمین تاکسی میریزه جلوی پام. یعنی بعضی وقتها میتونی ماشین مورد نظرتو انتخاب کنی. بعضی وقتها میتونی ناز کنی که مثلا من سوار پیکان قراضه نمیشم و سوار سمند شی :/ دیدم که میگم.
خلاصه تو شهر ما مثل قارچ تاکسی رشد کرده.
دیروز فکر کردم مثل همیشه باید حداقل زیر یه دیقه تاکسی گیرم بیاد اما نیومد :/
در واقع دیروز که دو بار بیرون رفتم. سر جمع نزدیک یک ساعت و نیم منتظر تاکسی بودم!!! چون راننده تاکسیها اعتصاب کرده بودن
به ندرت تاکسیای تو خیابون میدیدی هر کدوم هم میدیدی میاومدن ازت میپرسیدن کجا میخوای بری و در آخر بدون اینکه کسی رو سوار کنن، خالی میرفتن.
من به بدبختی اومدم خونه دیروز.
تازه دوستم که مسیر خونشون جای دیگه بود زنگ زد باباش اومد بردش!
توی اون لحظاتی که منتظر بودم از یه طرف به مردم نگاه می کردم که دارن از سرما یخ میزنن و از طرف دیگه به راننده تاکسیهایی که حق داشتن!
+من نمیدونم منظور از اعتراضی که مسئولین میگن یعنی چی؟ آدم یا رابطهاش (هر رابطهای) با شخصی، نهادی، وسیلهای . خوبه یا نهوقتی خوبه یعنی طرف مقابلت به فکرته و برای اینکه رابطهات باهاش ادامه پیدا کنه داره تلاش میکنه حتی اگر اشتباهی مرتکب بشه تو میبخشی چون داری میبینی که تلاش میکنه
اما اگر اشتباهاتش تکرار شد و دفعاتش زیاد شد چی؟ اگر تو رابطه بهت خیانت کرد چی؟ بازم باهاش خوش و بش میکنی و میبخشیش یا دوست داری نابودش کنی؟ به نظرم اگر اونقدر تحت تسلطش قرار گرفته باشی هم تو اون شرایط حداقل دوست داری لطمهای بهش وارد کنی.
پس من نمیفهمم وقتی کسی بهت ظلم کرده، خیانت کرده و. چطور باید با زبون نرم باهاش حرف بزنی؟ چطور؟!
به شدت خستهام پای چپم از بس روی پدال بوده درد میکنه. به بدبختی ظرفهامو شستم. به سختی از پلهها بالا اومدم. کاش حداقل میدونستیم از بین مسیرهای پیش رو تو کدوم یکی راه بریم؟ زانوی پای راستم خرچ خرچ میکنه. فرسودگی.
کاش حداقل بلد بودیم نه بگیم. کاش کارمون گیر نبود مثلا و لنگ نمیموندیم بعد به حال و روز و ته دلمون نگاه میکردیم. شنبه نمیرفتیم مثل الان که نمیریم ولی پشیمونی و عذاب وجدان نبود.
یا جمعه مثلا میرفتی مثل حالا که میخوای بری ولی نگران نبودی که چقدر خرجت بالا میره و رفت و آمد و.
یا.
یا خیلی چیزای دیگه.
بازی شروع شد، همه با هم " کلاغ پر"
از روی بام خانهی ما هم کلاغ پر
چندیست روی ماه خدا را ندیدهایم
از روی عرش پاک خدا هم کلاغ پر
غم هست و هر سکوت نه معنای دلخوشیست
از عمق لرز پشت صدا هم کلاغ پر
آلودگان به خواب! امیدی هنوز هست
از ذهنهای توی کما هم کلاغ پر
ابهامها پُرند و هوا مه گرفته است
از روی فکرهای رها هم کلاغ پر
هر کس مقام و جاه ندارد، نه کوچک است
از بین قشر بی سر و پا هم کلاغ پر
ما لایق هوای پر از شک نبودهایم
از بین لایههای هوا هم کلاغ پر
آی. ای الهه صبر که بالا نشستهای
از روی خشم ناب شما هم کلاغ پر
بهاره عامل نوغانی
هی مینویسم هی پاک میکنم. هی مینویسم هی منتشر نمیکنم.
یه عالمه سیاهی تو مغزم منفجر شده.
کاش منم مثل گوسفندهای دور و برم به گوسفند بودنم پی نمیبردم هیچ وقت. سرمو مینداختم پایین انقدر یونجه میخوردم که در ثانیه میتوپیدم یا انقدر از گشنگی مععع مععع میکردم که جونم دربیاد.
بابا چند روزی هست کار رو ول کرده و برگشته. از کیلومترها اون طرفتر. سه روز صندلی عقب ماشین رو خشک کردیم. دو روز درگیر قفل خراب ماشین بودیم. از محل کار بابا، اینها رسیده ولی پول نه.
مامان میگه: فاطمه ما هر چند سال یه بار اینطوری میشیم.
با خودم میگم خبر نداری. به احتمال زیاد اینطوری بمونیم دیگه.
کار، بعد از پنج دست جابهجایی رسیده به بابا و چند نفر دیگه.
پول، از پنج دست بگذره. به دست بابا میرسه؟
من بالا هستم. همیشه این بالا هستم. بالا بودن همیشه خوب است.
آبجی کوچیکه میآد بالا. میگه بیا پایین. میگم برای چی؟ میگه خب بیا اون پایین درس بخون. میگم مانیا کجاست؟ میگه تو اتاقه. میگه: من تنهام. بابا و مامان هم دارن حرف میزنن. میگم خب تو درستو بخون میگه خب اونا نمیذارن. بابا ساکته و مامان هی بهش میگه برو سر کار و اینا بهشونم میگم حرف نزنین ساکت نمیشن. میگم خب تو چه کار اونا داری تو درستو بخون. میزنه زیر گریه. میگه نه خب تو نمیدونی اونا چه جوری حرف میزنن. میگم بذار انقدر اینطوری حرف بزنن تا بزنن همدیگه رو بکشن راحت شن.
تعجب میکنه. میگه همه آدما خلن.عقب موندهان. میگم یعنی منم؟ میگه نه تو یه کم از همه بهتری.
میگم اونا دارن عادی حرف میزنن. هیچی نمیشه. سی ساله اینطوری حرف زدن هیشکی نمرده. اعصاب خودتو خرد نکن. تو الان فکر میکنی که نکنه یه اتفاق بدی بیفته هیچی نمیشه نترس ولشون کن. برو دفترتو بردار بیا بالا. حالا فهمیدی چرا نمیام پایین؟ نیم ساعت میشینه کنارم هیچی نمیگه گریهاش که تموم میشه بلند میشه و میره پایین.
دو دیقه بعد صدای تق و توق و خش و پش میآد.
یه دفعه یکی در رو باز میکنه. باباست. یه خودنویس برداشته آورده میده دستم و میگه این رو اونجا انداختی پیداش کردم. تعجب میکنم. من که اینو برداشته بودم. قایمش کردم. میگه تو اون آشغالا بود. الان بهشون میگه آشغال چون میخواد بگه از وسیلهام خوب مراقبت نکردم ولی اگه من بهشون بگم آشغال نباید بگم چون اونا همه وسایل باارزشین و روزی به کار میان.
میگم نمیدونم دیگه اینجا همینطوریه دیگه بی درو پیکره اسم کارم قایم کردنه وگرنه وسایلم تو اون آشغالا پیدا میشه.
پنج دیقه میشینه و بعد میره.
بعد آبجی بزرگه زنگ میزنه و با اون صحبت میکنم.
دو دیقه دیگه یه نفر در رو باز میکنه یه دفعه و وارد میشه. بابامه. یه شیشه مربا آورده و میگه این رو پیدا کردم این چیه؟ میگم نمیدونم. میگه مرباست. میگم اره شیشه مرباست ولی برای سال هشتاد و هفته. شاید مامان توش رب انار ریخته.
میگه مرباست. میگم آره شیشه مرباست ولی مربای زردآلو این رنگی نیست که.
هر چی تلاش میکنم باز نمیشه. یه نگاه به شیشه میندازه و پنج دیقه وایمیسته و دستش به دستگیره در نیمه بازه. مامان اومده بالا. دوباره لای در رو میبنده و یه دیقه دیگه میره.
هفت هشت دیقه دیگه. دوباره یکی درو باز میکنه. بابامه. یه چاقوی سبز از این تاشوهای تو جیبی دستشه. میگه اینو لای اونا پیدا کردم. ببین قطبنما هم داره. اینو الان بخوای بخری بیست تومنم نمیدن.
دو دیقه بعد درو باز میکنه و میره.
یه دیقه بعد بابا در اتاقو باز میکنه. میگه بیا پایین سفره رو انداختن. شام.
بابا همیشه همینطوره وقتی جر و بحث میکنن. مامان فقط حرف میزنه و بابا هیچی نمیگه به جاش میره تو حیاط و باغچه رو آب میده.
داشتم فکر میکردم پاییزم فصل خوبی برای جر و بحث نیست. باغچه.ای نیست که بابا بهش آب بده.
مانیا هیچ وقت حال درس خوندن نداره. همیشه اگه خواب نباشه یه بالش روی پاشه و یه کتاب هم رو بالش. نگاه کتاب میکنه و بسته به حالی که داره؛ آواز میخونه یا بلند بلند فکر میکنه و رویا پردازیهاشو میگه. رویاهاش تو فامیل معروفه. کلا فعلا آدم شادیه. زده بر طبل بیعاری. دوست دارم هیچ وقت از اون دنیا بیرون نیاد.
از هایده پاس میده ابی. از ابی به جاستینا. از جاستینا به سارانائینی. از سارا نائینی به محسن یگانه. از محسن یگانه به شروین. به روزبه نعمتالهی. به سیما بینا.
بعد از یه بحث طولانی میگه هعععی
بود و نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بی خیالیت داره حرصمو در میاره. بابا ساکته. همه میزنیم زیر خنده. من از همه بلندتر.
کاش این بالا به جای اینکه یه مرگ ناگهانی سراغم بیاد. وانگهی به شکوفهی سفید سه پری بدل شم.جالبه. میتونه خیلیها رو به مدت زیادی سرگرم خودش کنه. شکوفه سه پر کوچک میتونه خیلی چیزها رو متوقف کنه. از یاد ببره و به تاخیر بندازه. حتی طوفان رو.
عنوان_عباس کیارستمی
دیشب بارون شدیدی میاومد و رعد و برق میزد.
از لای آجرها هوای سرد میزد به پاهام و سرم. تو همون تاریکی یه شال پیچیدم دور سرم و پتو رو تا روی گردنم بالا کشیدم و دوباره خوابیدم. پارسال یه شب حدود شیش و هفت صبح دیدم صدای چک چک آب میآد و محکم میخوره به تلویزیون. بلند شدم فوری یه ظرف پیدا کردم، گذاشتم زیر قطرههای آبی که از سقف میچکید و بعد فوری چند قطره آبی که پاشیده بود رو کتابا رو پاک کردم و با تیشرت و دمپایی رفتم پشت بوم و برفا رو کنار زدم. اول یه کم جایی که ایزوگام سوراخ شده بود و نم میزد رو جارو کردم بعد رفتم پایین بابام رو بیدار کردم و فرستادم بالا و خشکش کرد و با یه تیکه ایزوگام درستش کرد.
دیشب دیدم باز صدای تق تق آب میآد. بلند شدم لامپ رو روشن کردم دیدم هیچ خبری نیست. قلبم میخواست بیاد تو دهنم. کتابی که از دوستم گرفته بودم هیچیش نشده بود و همینطور کتابهااای دیگهای که از یکی دیگه از دوستام گرفته بودم.
خیالم راحت شد که آب از سقف نمیچکه بعد دیدم یه قطره آب افتاد رو دستم. از درز پنجرهها میاومد. بله هر چی چسب کاری کرده بودم بیفایده بود. تا امشب خوب بود ها هیچ آب رد نکرده بود. فکر کنم برای این بود که بارون خیلی شدید شده بود.
ازاینکه خودمو به خاطر شیون و زاری برای کتابهای خیس شده آماده کرده بودم ولی هیچ اتفاقی نیفتاده بود شوکه شده بودم؟ نمیدونم چی شده بودم ولی یه چیزی شده بود خلاصه :))
یه لحظه دوربین رو از حالت کلوزآپی که تو حلقم بود و داشت خفهام میکرد بردم عقبترخیلی عقبترتوی لانگ شات خودم رو نگاه کردم چند دیقه.
حالا در سکانس بعدی توی اون تاریکی که ماه هم از پنجره نگام میکرد. باید زانوی غم بغل گرفته هآی هآی گریه میکردم. راستش حال نداشتم. حتی حال نداشتم برعکس شم و سرمو بذارم رو بالش. خیلی چیز بی مزهایم میشد اگه گریه میکردم. بالش رو با انگشتهای پام گرفتم شوت کردم بالا با دست گرفتم و گذاشتم زیر سرم وَ لالا.
+این رو یه هفته پیش وقتی از خواب بیدار شدم و چشمام عین قورباغه پف کرده بود
نوشته بودم ولی الان منتشر کردم. اگه از هوای دیشب و امروز بپرسین سرد و سرد و سرد و آسمون سراسر مه. چشم چشمو نمیبینه.
++لطفا از پستهای من حالتون بد نشه. دست خودتون باشه که حالتون خوب یا خدای نکرده بد شه. پس سعی کنید حالتون خوب شه. احساس میکنم که احساس میکنید با این پستهام دارم زندگی سیاه و نکبت بار یک دختر بخت برگشته رو مینویسم ولی اصلا اینطوری نیست. من خوبم الحمدالله رب العاااالمین الله اکبر.الله اکبر.سجده :))))
+برای بابا زنگ زدم از فاصله هزار و صد و چهل و دو کیلومتری یلدا رو تبریک گفتم.
+تبریک بعضی آدما گاهی عجیبه و میترسونتت که نباید اینطور باشه البته. بدون تلگرام. بدون اینستاگرام. تو واتساپی که با دو نفر بیشتر ارتباط نداری اونم چند وقت یک بار. یه دفعه یه پیام تبریک میآد بالا. کسی که تو اصلا تو این هیر و ویر یادت نمیاد که وجود داشته اصلا.
این چند روز هفتاد تا یادداشت به یادداشتهای گوشیم اضافه شده. الآنم نوشتم و نوشتم و نوشتم و کپی کردم بعد که خواستم بفرستمش اینجا. نشد. هر چی نوشته بودم نیست و نابود شد. شاید نباید مینوشتم اصلا به خاطر همین دوباره نمینویسمش.
چه سینه سوز آهها که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد
خاله دستاشو نشونم میده. رنگ ناخنهاش عوض شده و همه از وسط به داخل خم شدهن. بهتر بگم ناخنهاش چروک شدن.
انگار که دلم نمیآد نگاهشون کنم. از اون جایی که همیشه یک نیرویی در من با همه چیز مخالف ت می کنه و با خودم بیشتر؛ دستاش رو گرفتم و ناخنهاش رو یکی یکی لمس کردم.
شستش را نگاه میکنم. میگم: راستی دکتر چی گفت؟ میگه: گفته برو متخصص ببینه، کار من نیست.
دو سه سال پیش که برای سیسمونی یکی از دخترهاش کار کرد. به مرور استخوان شستش زد بیرون و عمل کرد و حالا باز درد میکنه.
روی دستاش را نگاه میکنم. میگه: گفته ببر نشون دکتر پوست بده. اون دفعه که بردم تا پمادهاشو میزدم خوب بود ولی وقتی تموم شد باز شروع شد!
دستاشو میبره بالا، جلوی چشماش، یک جوری با دقت نگاهشون میکنه انگار ماههاست اونها رو ندیده میگه: فاطمه خودم میدونم این ناخنها برای خونمه. به خاطر این که نرفتم آزمایشتهامو! بدم اینطوری شده.
با اینکه میدونم تو چه موقعیته و به تنها چیزی که فکر نمیکنه درد و مرض خودشه؛ میگم: برو خب هر چی زودتر بری بهتره.
ده روز پیش دخترخالهم که خونهی مادرش ظرف میشسته حین ظرف شستن دو تا انگشتری که تو دستش بوده رو میذاره روی کابینت. خالهم که از آشپزخونه رد میشه به یکی از دخترهاش میگه حواسش باشه که انگشترش رو برداره. اونم گفته برای من نیست.
به فردای اون روز خاله که زبالهها رو بیرون میبره وقتی برمیگرده خونه میافته یاد انگشترها و زنگ میزنه دخترش که انگشترات هستن؟ اون هم یه نگاه به دستاش میکنه و میگه نه. دیگه کل خونهش رو میگرده و پیدا نمیکنه. زنگ میزنه به مامانش و میگه من انگشترمو از شما میخوام!
(توی همین تابستونی که گذشت نوه خالهم، بچه همین دخترش، گوشواره اش رو گم میکنه وقتی ام رفته بودن مهمونی. خالهمم براش کپی گوشواره قبلی میخره بدون اینکه کسی بفهمه!!)
خاله میفته به جون خونه و دِ بگرد و آخر سر هم پیدا نمیشه. بهخاطر همین با شوهرخالهم و پسرش میرن تو سطل زبالهای که کیسه آشغالها رو انداختن اونجا کیسهای پیدا نمیکنن. آدرس میپرسن و یه ماشین میگیرن. میرن اطراف شهر جایی که زبالهها رو میریزن! بعد از وحشتی که اونجا به جونشون افتاده. میفهمن که اگه دو سال دیگه هم به گشتن ادامه بدن انگشتر که چه عرض کنم هیچی پیدا نمیکنن. دست از پا درازتر به خونه میآن!
خلاصهش کنم. چند روز بعد که دخترخالهم شلوار جینی که تازه خریده رو میپوشه. تو جیب پشتیش یه چیز قلمبه مانندی احساس میکنه. و همینطور که توقع دارین بگم. بله. انگشترها توسط نوه خاله اون تو گذاشته شده.
خب. حالا که چی. اتفاقاً اصلا برام جالب نبود که نوشتمش. بیشتر با مرور این حرفها مغزم سوت کشید. سوت که چه عرض کنم بوق تریلی. ولی جدی جدی برام سواله که چرا یه نفر که فقیره خودشم به دیگران حق میده که دربارهش فکرهای نادرست کنن و به کارهایی که نکرده متهم بشه. چرا اینطوری میشه. امیدوارم بگیرین چی میگم.
چند وقت پیش اخبار یه رفتگری رو نشون داد که پونصد میلیون پیدا کرده بود و اون رو به صاحبش برگردوند. قشنگ این رو میرسوند که فقیر ه ولی این یکی چون پول رو آورده داده صاحبش. آفرین. باریکلا. لپشو بکشم.
خوب که فکر میکنم. نمیفهمم.
+گم شدهام. در برهوتی سرگردانم. نمیدانم از کدام راه آمدهام و حالا کدام راه را پیش بگیرم. در این کویر، بیلیدرِ ماهر چگونه قدم بردارم؟ یک فرد محلی که منطقه را بشناسد که از جهت ستارهها، با شناخت منطقه بتواند کمکم کند، نیست. پیدا نمیکنم. انگار همهی اینها بیگانهاند.
تشنهام. پاهایم بین نمکها فرو میروداز ترس اینکه بیشتر از این فرو نروم؛ این پا و آن پا میکنم. با این پا و آن پا کردنهایم، بیشتر فرو میروم و ساکنتر میشوم. تشنهام. اشکهایم شور است. هر قطرهای که پایین میافتد یک دانه به دانهی نمکهای زیر پایم اضافه میشود. یا اشکهایم راهم را پیدا میکنند یا در این کویر تلف میشوم. راستی، میگویند زیباترین طلوعها در کویر و نمکزارها دیده میشود؟
یک شب به میخانه نرفتم. با فلانی به هم زدم و نرفتم. با رفیق شفیقم می نخوردم.
حالا با چشمان ضعیفم از دریچهی کوچک در میخانه، مستان را نگاه میکنم. پیاله پیاله مینوشند و میرقصند و میگریند و میخوانند و میخندند و از مستی یکییکی هلاک میشوند. اولی که پرپر میشود دیگری با ولع لنگلنگان خودش را و دهانش را به سر خُم لبریز از می نزدیک میکند.و چنان سَر میکشد که گویی طاقت دیدن افتادن قطرهای از آن بر کاشیهای فیروزهایِ کف میخانه ندارد.
با هر خوش رقصیای که میبینم به یاد میآورم. رقصهای نه چندان زیبایم را. به یاد میآورم پیچ و تاب موهایم، کشیدگی دستانم و قوسهای نه چندان زیبای اندامم را.
شراب دو هزار ساله تمام نمیشود و پیالهها پرتر میشوند و مستها بیشتر از همیشه به میدان میآیند. از همین دریچهی کوچک نگاه میکنم و حیرانتر از همیشه، حیرانتر از تمام سالهای عاشقی به رفیقانم مینگرم. یک حسی قلقلکم میدهد که وارد میخانه شوم. یک حسی هلم میدهد که برو. به دستانم نگاه میکنم به استخوانهایم که بعد از بیدار ماندن شبی تا صبح و در تب سوختن. خشک شدهاند. دستگیره در را محکم میگیرم و بر آن حس غلبه میکنم.
چون دیگر کسی در آن میخانه رقصهایم را دوست نخواهد داشت. چون دیگر سخت شدهام. چون دیگر آنی نیستم که پریشب بودم. چون دیگر با تمام وجودم نمیتوانم چشمهایم را ببندم و به نالهها و سوز و گداز سازها گوش بسپارم.
دوباره برمیگردم پشت آن دریچهی کوچک و به تمامِ تمام آن روزها فکر میکنم.
بعد از خستگی، خستگی در حدی که استخوانهایت را محکم بگیری و راه بروی و با هر حواسپرتی انگار آجری از بین دیوار تنت بیرون میآید و پخش زمین میشوی. خوبیش به این است که یک ساختمان در همسایگیت باشد. در واقع یک همسایهی خوب.
این بیمزه بازیها چیست دیگر؟ خسته بودم. حال ناهار و شامخوردن هم نداشتم. ساعت ده توی رخت و رخت خواب بودم که مامان ظرف میوهیپوستکندهشده برایم آورد و مجبور شدم دوباره به دندانهایم سلامی عرض کنم.
مانیا میگوید چشمانت چرا اینطوری است. عین چشمهای مامان شده؟ چند روز است که جلوی آینه نرفتهام؟ چهار جلسه کلاس نرفتهام. میشود یک ماه و خردهای! الآن هم خواستم بروم ولی حال نداشتم. استخوان دست و پایم انگار به جای کلاژن از فرم جامد آب تشکیل شده است. خودم را زیر دو پتو سُر میدهم و منتظرم یخها آب شوند!
ظهر؟ صبح؟ با دیدن کامنتی یاد اسم هوشنگ افتادم و در پیاش یاد یک پست از وبلاگی که آدرسش را به خاطر نمیآوردم ولی بالاخره به مدد هوشنگ
پیدایش کردم..
درست همان چیزی که انتظار داشتم. یک وبلاگ دوستداشتنی پیدا کردم و نشستم به خواندنش و عجیب و اتفاقی؟ همه چیز به همه چیز ربط پیدا میکرد. به نظرم وبلاگ خوبیست.
گفتم پستهایی که شاید ربطی به این روزها داشته باشند را بگذارم. شاید دوست داشته باشید و بخوانید. با شکن وارد شوید.
در ستایش تصور
الدنیا جیفة، و طالبها کلاب
گل آفتاب ما را لب کوه سر بریدند.
غم درندهای نیست که دندانهای تیزش را نشانت دهد و دنبالت کند. غم پریای است که موهایش را افشان میکند و صدایت میکند. با وسوسه مرگبارش نگاهت میکند، تا تسلیم شوی و سراغش بروی.
وبلاگ برداشت پنجم
سه روزه روی هم رفته ده ساعت خوابیدهام. از صبح جمعه تا حالا خشم و بغضم را خوردهام. یک سدی نشسته در راه گلوم که مامان معتقد است با مخلوط آبجوش و آبلیمو و عسل رفع میشود. از دیدن عکس پدری تکهتکه شده و تصور لحظهی فهمیدن این خبر توسط فرزندانش دلم گر میگیرد. همانطور که خبر یخ زدن و کشته شدن پسران کولبر مریوانی را شنیدم و تصور لحظهی فهمیدن این خبر توسط مادر مریضش، قلبم را تکه تکه کرد. اگر، اگر، اگر قهرمان بخواهم. گزینههای زیادی هست. لازم نیست دنبالشان بگردم. پیش چشمم هستند. اتفاقا داشتم داستانهای واقعیشان را مینوشتم که منتشر کنم.
من مدتی است که بتهایم را شکستهام. بنابراین بت نمیخواهم. بتپرستی نمیکنم.
دلم از همه چیز گرفته.
بروید واژه امنیت را برای فرهاد و آزاد مریوانی هجی کنید. بروید برای کسانی که جانشان به لبشان رسیده بود و آشوبگر نامیده شدند و کشته شدند و به جنازههایشان اندازه لاشه سگ محل نگذاشتید امنیت را هجی کنید.
اگر در خانه آهن داغ در دهانت فرو کنند؛ کوچه و خیابان جای امنتری برای زندگیست.
من متعلق به مردمی نیستم که نگذاشتند برای هم وطنم سوگواری کنم. هفته بعد که بیاید سه جمعه از مرگ پدری سی و چند ساله میگذرد( پسرعموی زن عمویم) که در آبان امسال کشتندش ولی تازه دو هفته است که در یکی از سردخانههای تهران پیدایش کردند. مظلوم، مظلوم است چه ظالم آشنا باشد، چه غریبه.
من نه شما عاشقان را میفهمم، نه آن خر آمریکایی.
من نمیدانم چرا یکی باید بعدها به پدرش که شما قهرمانش نامیدید افتخار کند ولی دیگری بعدها که اخبار را دنبال کرد بفهمد که هموطنانش پدرش را یک آشغال ِآشوبگر نامیدند.
اگر نمیریختید توی خیابان آن روز و شعار نمیدادید. اگر کسی به حرفمان گوش میداد. اگر سگ بیمحلمان نمیکرد. آن موقع کنار هم بودیم. از روند کار هم دلی گوش دادن درک کردن عمل به وظیفه و. همه میفهمیدند که متحدیم. کسی از فرصت استفاده نمیکرد و نیاز نبود قهرمان سازی کنید. نیاز نبود بریزید توی خیابان و داد بزنید باهمیم.
البته که شما رفتید ولی خیلیها نرفتند چون دخل و خرجشان اجازه نمیداد. خیلیها نرفتند چون شما کاری کردید که نتوانند قد راست کنند. چون شما کاری کردید که از همه چیز خسته باشند و دین و دنیا را بگذارند و بگذرند.
اگر شما خواب بودید. ما سالهاست که از خروسخوان تا بوق سگ بیدار، بیدار، بیداریم.
+ما عروسکان خیمه شب بازیای هستیم که هر سازی بزنند برایشان میرقصیم. دلم برای خودم میسوزد که یا باید تروریست بخوانندم یا عاشق. اینها را نوشتم که بعدها یادم نرود. یادم نرود این سالها بر من چه گذشت. این روزها چگونه میگذرد؟ یادم نرود که.
پتو پیچ نشستهام وسط فرشدوازدهمتری در خانهای با هالِ دوازدهمتری سعی میکنم لرزش پاهایم مشخص نباشد. پشت سرم پسری دو ساله خوابیده که هرگز پدرش را ندیده. پدری که به دلیل فقر و شغل نابود شده و قسط و قرض و مرگ پدر و مادر و کوفت و زهرمار حاضر نشد بچهاش را ببیند و بعد از اینکه زن نه ماه اش را به بیمارستان رساند، رفت که رفت و دیگر پیدایش نشد که نشد.
کنار این پسر ساکت و دوست داشتنی، مادرش سه ساعت قبلتر از او خوابیده ، یا درواقع از خستگی بیهوش شده. مادر بیست و چند سالهای که از هشت صبح تا هشت شب بچهاش را نمیبیند و بهخاطر همین است که صدایش نمیزند مامان!
تقریبا جای خالی در خانه نیست. نمیدانستیم که مهمان داشتند وگرنه به شب نشینی نمیآمدیم. صاحبخانه را، این زن صبور را میفرستم حمام و اطمینان خاطر میدهم که ما به هیچ وجه ناراحت نمیشویم. چون تو باید بروی سرکار و از این هفته تا هفتهی بعد وقت حمامکردن هم نداری.
دختر بیستوسه ساله کمی آن طرفتر خوابیده و در جواب اینکه میگویند شما شبا چطوری جاتون میشه و میخوابید خونه خودتون میگه: من و مامان و آبجی و خواهرزاده کنار هم تو هال. امیر تو آشپزخونه و بابا کنار بخاری و مرتضی بالا بیبخاری!
سعی میکنم چشمانم را ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم. خواهرزادهام را که دلم برایش میرود، نمیتوانم بغل کنم. هیچ بچهای را نمیتوانم بغل کنم. با خودم میگویم نکند یک وقت احساسی که دارم به آنها منتقل شود. هستی که میآید و دستم را میگیرد تا سرش را روی دستم بگذارد نمیگذارم. میگویم بیا برای امتحان پسفردات تمرین کنیم. میبینم آنقدرها که میگویند خنگ نیست. اصلا خنگ که نیست هیچ، بلکه خیلی خوب میگیرد و بامزه راهحل هر مسئله را بلند بلند برایم توضیح میدهد.
دختر زیبای بغل دستم سیاه پوشیده، عکس پروفایل و زمینه گوشیاش سردار است. مادربزرگم میگوید دیدی چقدر اشک برد و آن یکی میگوید به خدا من هی نمیدونستم کیه ولی خیلی گریه کردم براش اصلا قیافهاش یه جوری بود.
تخمه و میوه را که میدانم با چه بدبختیای خریداری شده میآورد و دختر زیبا ناراحت است که الآن فلانی مرده است و نباید تخمه بخوریم. بیشتر از دو تا دانه، تخمهای نمیشکنم. چون چیز دیگری هر لحظه میشکند و میترسم این تخمه در گلو گیر کند.
آخرین پست فهیم عطار را قبل از پیاده شدن از ماشین خواندم و حالا که پای صاحب خانه به کابینت خورد و پوق! صدا داد. همه از جا کنده شدیم که نکند موشک باشد. بعد استخوان در گلویم بیشتر شکست که بهتر فهمیدم که چه میگوید.
بعد از ساعتها گوشیام را چک میکنم و بین شک و یقین میمانم. با خودم میگویم حتی شکاش دردناکتر است. دردناکیاش برای این است که چرا باید این شکها باشد در جایی که همه به خود مطمئناند.
یخ کردهام. به خود میلرزم. طاقت هیچ اخم و تَخمی و شنیدن هیچ کلمهای ندارم. پتو را مثل چادر میپوشم و میگذارم پتو با ترکشهای پرتاب شده بجنگد. خیلی سرد است. توان مبارزه نیست. بلند میشوم و پالتو را میپوشم و میگویم ساکت شب است، آپارتمان است. بیایید برویم. هستی میدود سمت در . صدایم میزند گوشِت رو بیار جلو. خم میشوم یکباره گونهام را میبوسد و میخندد و صدای خندههایش توی آپارتمان میپیچید.
+ سه و نیم، دیشب.
سالها دوستش داشتم. غرق در دوستداشتنش بودم. هر لحظه، در هر جا، هر چیز زیبایی که میدیدم را برای او میبردم.
هر ستارهای که در قلبم چشمک میزد؛ میکندمش و به گیسوان پرکلاغی بلند و زیبای او آویزان میکردم. هر شب دستمالهای ابریشم را روی قلبم میکشیدم و تلاش میکردم ستارههای بیشتری در قلبم چشمک بزنند. تا شبی، بالاخره، گیسوانِ ستاره بارانش مدهوشم کند. روزی که خسته و زار از خاموشی ستارهها به خانه آمدم. دیدم اتاق تاریک است. پرده را کنار زدم. دیدم ستارههای خاموش پخش زمین بودند و دیدم قلکی سفالی روی میزم شکسته است.
گریه کردم و دستمال ابریشمی را برداشتم و دوباره روی قلبم کشیدم. منتظرم ستارهای در دوردستها چشمک بزند.
بارالها، پروردگارا، محبوبا، ای خالق مهربان که عزیزی و رحیمی و غفوری و کریمی و ودودی و ستارالعیوبی و هر چی که خوبه هستی. هیچی اصلا. ولش :/
لینک برای روز مبادا
+یه بار ابتدایی بودم. ماه رمضون بود. با مون رفتیم نونوایی. وقتی نون خریدم و خواستم پامو از در نونوایی بذارم بیرون، از هوش رفتم. بعد از چند دیقه با صحنه نونهایی که پخش زمین شده بود، گریههای دوستم که ترسیده بود و صدا میزد فاطمه فاطمه. و کمرم که خورده بود به آهن در، به هوش اومدم. تو همون حالت که حالا از رو زمین بلند نشده بودم. دوتا دختر چادری و دانشجو اومدن بالا سرم در حالی که میخندیدن گفتن برامون دعا کن. نونها رو جمع کردیم و شَل وار به سمت خونه رفتیم. وسط راه از یه پیرمرد که داشت موزاییکهای در خونشون رو میشست شلنگ آب رو گرفتم و سر و صورتم رو شستم.
چند روزه این خاطره و اون تصویر از جلوی چشمام کنار نمیره. نمیدونم چرا؟ :/
پریروز از ساعت نه صبح تا همین چند ساعت پیش مهمون داشتیم. صبح یکی از خالههام اومد و قبل از ناهار رفت دکتر. بعد از ناهار دو تا از خالهها از روستا اومدن بعد خاله کوچیکه و مامان بزرگم اضافه شدن.
دو تا از خالهها رفتن و بعد از اون یکی از خالههام که از یه روستای دیگه است و دو سالی میشد که خونمون نیومده بودن اومد. خاله پاهاش درد می کرد و نمیتونست راه بره و نوبت دکتر گرفته بود.
بلند شدیم شام درست کردن و غیره.
دیگه نگم که خواهران و خواهرزادهها همیشه در صحنه چتربازی حضور دارن و چترشون پهن میباشد؟!
بعد دایی و خانمش و پسرداییم اومدن و یه ساعتی نشستن و مامانبزرگمو بردن.
پسر داییم سه هفته پیش موتور خریده. از مغازه میبرتش خونه. فردا صبح که میره پایین سوار موتور شه با رَد لاستیکهای کشیده شدهی موتور رو موزاییک مواجه میشه. حالا سند موتورش رو نگرفته بود. یه دورم نزده بود باهاش. یه بوق اصلا . وقتی گفت چند روز دیگه قسط اولش شروع میشه، ناخودآگاه خندهم گرفت. مگه میشد جلوی خندهمو بگیرم. فکر کنم قشنگ رد دادم.
دیگه دایی اینا رفتن و خالهم و بچههاش از دکتر برگشتن و شام خوردیم و جمع کردیم و شستیم و.
بچههای خاله از حرفها و رفتارهای خاله که تو مطب انجام داده بود، میگفتن و همه غش غش میخندیدن. اوجش اونجا بود که خاله خواسته عکس پاهاش رو بندازه و ژست گرفته و منتظر بوده ازش عکس بگیرن. پسرخالهم میگفت وقتی دکترها و کسایی که اونجا بودن فهمیدن کل سالن اونجا رفته رو هوا از خنده و یه ده دیقهای نمیتونستن کار کنن.
من همیشه پای این تعریف ها میشینم و کیف میکنم از این همه سادگی و بی غل و غش بودن.
اونها توی یه دنیای دیگه و ما توی یه دنیای دیگه. نه اینکه هیچ مشکل و رنجی نداشته باشن. اتفاقا رنج واقعی رو اونام باپوست و استخوون حس میکنن. رنجهایی که شاید دلیلش ما باشیم.
توی این مدت که مهمونا اومدن و رفتن تنها کسی که آروم و قرار نداشت من بودم. اصلا نمیتونم دو دقیقه بیشتر از تحملم پای صحبت آدما بشینم.
شب هم نصفیا خوابیدن زیر کرسی و بقیه هم تشک و پتو پهن کردن تو خونه و خوابیدن و در آخر من به غار خودم برگشتم.
+دیروز از صبح یه نگاه به اتاق انداختم و با صحنه وحشتناکی مواجه شدم. اتاق رو تمیز کردم. ظرفهایی که چند روز جمع شده بودن رو هم رو جمع کردم بردم پایین. از چندتاش عکس گرفتم. مامانم بعد از اولین باری که یکی از بشقاباش دو روز بالا موند دیگه حق استفاده و بردن ظرفهای عزیزش رو بهم نداده. خیلی نامحسوس همش ظرفهای ملامین و پلاستیکی و دردار برام میاره.
+بعد از یک ماه وقتی فهمیدم قراره جای کلاسمون رو تغییر بدن رفتم کلاس تا کارمو از زیر دست و پا جمع کنم. همه بچهها بیخیال غصه میگفتن و میخندیدن.
من هم فقط نگاه میکردم اون حسی که همیشه داشتم رو نداشتم دیگه و انگار مصنوعی شده بودم.
دیگه به هر جون کندنی بود کارمو تموم کردم و پاسپارتوش کردم و اومدم خونه.
پاهام چون خیلی وقت بود بیشتر از ده قدم راه نرفته بودم و حالا یه مسافتی رو پیاده رفته بودم درد میکرد و کف پاهام در معرض تاول زدن بود.
قشنگ حس مرداب بودن رو دیروز درک کردم.
حتی نمیتونستم قشنگ با آدمها ارتباط برقرار کنم و حرف بزنم.
کارمو و تخته پنجاه در هفتاد و کلی کاغذ و خرید رو آوردم خونه. وقتی رسیدم و کار رو نگاه کردن هر کس سعی میکرد یه ایراد بگیره؛ بدون کوچکترین لبخندی. تا اونجایی که یاد دارم از یه مقطعی به بعد، از کسانی که از من و رفتارم و کارم ایراد گرفتن و یا دوست نداشتن ناراحت نشدم. (حتی خوشحال هم میشم)
اما دیشب یه چیزو حس کردم اینکه این خانواده مثل گذشتهاش نیست. چشماشو رو اصل و زیبایی میبنده و با میکروسکوپ دنبال نقصها میگرده.
اگر غم لشکر انگیزد تا ساقی و هفت جد و آباتو نیاره جلو چِشت ول نمیکنه!
چند ساعت بعد (۰۰:۵۴)
ولی میدونی چیه، من هر روز و هر شب، قبل از خوابیدن، بعد از بیدار شدن، دوازده ظهر که عمود میتابه، فلق، شفق، وقت و بیوقت، از چند ساعت گرفته تا شده برای چند ثانیه به آسمون نگاه میکنم. خیلی وقته که حواسم به آسمون هست. مثل همین امشب که برف زمین رو پوشونده، انگار آدما چراغ قوههاشون رو از رو زمین کندن و نور بالا گرفتن. سفیدی برف بیرون رو روشن کرده. پرده رو کنار زدم. اتاق تاریکِ تاریکه ولی یه تیکه آسمون پیداست پر از ابرهای پنبهای که چند دقیقهای هست گذر کردن اما با رفتنشون چند تا ستاره جا گذاشتن تا شب رو با دیدن اونا سر کنم.
چندین ساعت بعد(۴:۳۱)
ولی اگه شبتون با ستارهها به سر نشد میتونید با دوستاتون بیخوابیهاتونو سر کنید تا صبح. دوستهای کم اما واقعا دوست :)
" " " (۱۷:۴۵)
پارسال همین موقعها با کسایی که میخواستن با دود عنبرنسارا سرماخوردگیشونو درمان کنند، بحث میکردم. بعد گفتم خودتون هیچی اتفاقاً همون خوبه برای درمانتون، ولی دیگه بچه رو ببرین دکتر با اون قرص و شربت دکتر بمیره حداقل. روزای بعدش میچرخیدم( میدویدم) دور خونه تا اون بُخور و دود پشگل الاغ رو نیارن سمت من. مامان میگفت بیا بدبخت خون دماغت خوب میشه. سینوزیتت. میگرنت. منم میزدم تو سر خودم که نمیخوااام.
بعد دیگه جرئت نداشتم بگم سرم درد میکنه چون خودم نخواسته بودم خوب شم.
مامان بدتر شد. یکی از آبجیا یه هفته مریض شد. تا بالاخره اون داروی معجزهآسا دست از سر ما برداشت.
بعد فکر نکنین فقط خونه ما بود. کلا پشکل درمانی رو بورس بود. هر جا میرفتی برای هر مرضی متخصصین تجویز میکردن.
یه بار یکی از مریدان تبریزیان تو کارگاه میگفت: روغن دنبه بخورید و بزنید صورتتون. یا میگفت پد بهداشتی استفاده نکنید نمیدونم چی چی و پارچه استفاده کنید. بعد چند نفر واقعا استفاده میکردن. خود زنه و دختراشم میگفتن استفاده میکنیم. ولی انصافا صورتش خیلی صاف و بی لک و جوون بود :))
چند روز پیش که اون کلیپ کتاب سوزانی رو دیدم یه لحظه تصور کردم جمعیتی زیاد که هر کدوم پشکل دود شده دستشونه دارن میدون سمتم. منم تنها رو به سوی کوه.
:/ وطنم ایران.
من متخصص تهیهٔ سالادشیرزایم.
و همینطور ترشی.
جوونهای فامیل ما بیشتر از این که بخوان بیان روی چهار چندان زیبای مرا ببینن. هوس ترشی خوردن میفته به سرشون و میان.
یعنی قبل از اینکه پیالهها برسه به سفره رسیده به لوزالمعده.
و اون کیه که باید پیالهها رو پر کنه؟
[ساااقی سااقی ای ساااااقی]
اون منم دیگه. دبه به دست پیاله پر میکنم.
خب ولی من تا حالا لب به ترشی و سالادشیرازی نزدم. نه اینکه بدم بیاد ببین کسی که لب نزده نمیدونه چه مزهای میده.
مثلا من نمیدونم مزه خیلی چیزا رو.
مزهٔ ترشی، مزهٔ سالادشیرازی، مزهٔ عشق!
نمیدونم چی شد که از بچگی با اینکه دبه دبه پُر ترشی زیر راهپله بود، مزه این چیزا رو نچشیدم.
احتمالا مثل همیشه فکر میکردم چه معنی میده خیار رو خرد کنی. گوجه رو خرد کنی. پیاز رو خرد کنی. کلم رو خرد کنی. سیر رو خرد کنی. بادمجون رو خرد کنی. اونم نصف نه ها. خرد. نگینی. حتی بعضی ترشیها. لیته. له.
بعد سرکه ، تقج ، آب غوره و فلان بریزی روش. نمک،فلفل بزنی. بعد ده روز جلو شکمتو بگیری. بعد منتظر بمونی که چی؟ مزه بگیره. که وقتی رسید بخوری. کِیف کنی.
میدونی من میفهمم چرا ترشی دوست دارین ولی واقعا نمیفهمم چرا؟
در رویاهایم روزی رو میبینم که خورشید در زاویهی خوبی نسبت به اتاقم قرار گرفته.
فضای اتاق روشنه. هیچ جا سایه نیست. همینطور باریکهی نور از درز و بیم پنجرهها و پرده روی فرش، کتاب و دستهای من نمیفته.
وسایلی که ریخته وسط اتاق رو کنار میزنم.
کلیپسمو باز میکنم. دراز میکشم کف اتاق.
پاهامو جمع میکنم، تصورش سخته که جمع نکنم. اما نه، بذار دوباره میگم:
دراز میکشم کف اتاق و پاهامو به عرض شونهها باز میکنم. دستهامو باز میکنم وَ چشمامو میبندم.
به چیزی فکر نمیکنم. برای هیچی دیر نیست همونطور که برای هیچی زود نیست.
عیب نداره اتاق به هم ریخته. عیب نداره هیچی سر جاش نیست.
من دراز کشیدم کف اتاق. نه بینیم میخاره، نه گُردهم؛ نه با کش و قوس دادن بدنم هیچ عضلهای گرفته میشه.
هیچکی یه دفعه دری که قفلش شکسته رو باز نمیکنه. هر کی از در بیاد، فکر نمیکنه چقدر بیخیالم. هر کی از در بیاد، هر چی بخواد میبره و میره و من حتی صدای قیژ قیژ در رو نمیفهمم. اون حتی فکر نمیکنه که من چِم شده؟
من همینطور دراز کشیدم کف اتاق و صدای آی نون خشکه» رو از تو کوچه نمیشنوم.
نه صدای موسیقی، نه گوش تیز کردن برای شنیدن جیکجیک گنجشکی.
همینطور دراز کشیدم کف اتاق و هیچ فکری تم نمیده که بدنم رو جمع کنم یا به پهلو بخوابم.
فکر نمیکنم الآن یکی از آجرهای سقف میفته و قششنگ تَق، میخوره تو فرقِ سرِ من.
نه عرق کردم. نه گوشیم زنگ میخوره. نه تشنمه. نه صدای اذان میآد. نه هیچی.
من همینطور دراز کشیدم کف اتاق.
اگه این اتفاق مبارک حداقل تا نیمساعت ادامه داشته باشه و اون حسی که دریافت میشه تا مدتها در من بمونه.
اگه.
اگه.
اگه.
از اون لحظه به بعده که فکر میکنم قرمز و زرد رو وایستادم و حالا وقت حرکتمه!
این روزا شبیه افسردگیه. درسته تو خرابه و خمپاره زندگی نمیکنم. درسته شام و ناهار میخورم. درسته راه میرم و زندگی روزمره رو . درسته شب میشه صبح، صبح میشه شب و درسته که از بیرون انگار همه چی گل و بلبله.
ولی از درون ترکش میخورم. میترسم از اینکه نمیدونم قدم بعدی پام میره رو مین یا نه؟ خوابم نمیبره. تا سه- چهار تو رخت خوابم. هی بلند میشم لامپو روشن میکنم تا اگه خوابم نمیبره حداقل یه کاری انجام بدم. بعد میبینم خستهم. خیلی خستهم. فکر کن. چند شب پیشا به خودم اومدم دیدم نصف شبه. ساعتهاست خوابم نبرده. دیدم دارم با خودم حرف میزنم.
شب بود نمیشد فریاد زد، البته روزشم نمیشه. نمیشد دوید، البته روزشم نمیشه.
نمیشد از خونه زد بیرون، البته. البته. البته.
بلند شدم سرمو چسبوندم به شیشهٔ پنجره تا بلکم هر چی تو اون کلهست یخ بزنه و از کار بیفته. چند دقیقه بعد یه نگاهی به ماه بالا سرم انداختم و نشستم.
چرا خوابم نمیبرد؟
بالاخره با خودم گفتم چه کنم؛ چه کار کنم؟ گفتم فرض کن یه کیسه بوکس روبروته. شروع کردم مشت زدن تو تاریکی.
دویست و چهل و پنج.
دویست و چهل و شیش
دویست و چهل و هفت.
از این به بعد هر شب :)) مثل اینکه جواب میده.
حتی شما که فرمولت اینه که گوسفند بشماری از این به بعد یه مشت بزن تو کله هر گوسفند که میگذره.
دویست و پنجاه
دویست و هفتاد
دویست و نود
سیصد
سیصد و ده
سیصد و یازده
سیصد و دوازده
+ البته فرمول اصلی من این بوده که هیچ فرمولی نداشته باسم برای خواب، چون اگه صبح بیدار شی و در طول روز فعالیت داشته باشی، شب چنان میفتی تو جات و میخفتی که اصلا نمیفهمی دنیا دست کیه. ولی این پست فرق میکنه. برای روزهای افسردهست.
۱. آبجیم میگه چیزی خوردی که نمیخونی؟! از این بُعد بهش فکر نکرده بودم. تازه مثل اینکه بعدهای دیگری هم دارد :/
۲.خواهرزادهام نزدیک به دو سالشه. چند روز پیش دیدم این تیکه چوبی که در عکس میبینید رو هی بوس میکنه و میگه مامان مامان! تا آبجیم ببیندش. چند ساعت بعد که صدای اللهاکبر اومد دیدم دوید و این چوب رو برداشت و رفت سجده.
بعد چند سال این اولین باره که بابام مجبوره بدون ماشین بیاد. میدونی چرا؟ نمی صرفه. (این قسمت: بنزین) البته از دو ماه پیش که رفته بود قرار نبود بیاد تا عید ولی برای کار اداری مجبور شد. من چند روز پیش هر چی با اون شخصی که نشسته بود پشت باجه حرف زدم اصلا حاضر نبود بشنوه. اون طرف شیشه با یکی دیگه مثل خودش سرشون تو کله هم بود. ما هم یه جمعیت ببو این طرف شیشه بودیم که اون نمیشد زبونش رو بچرخونه تو دهنش و جوابمونو بده. آخه میدونی چرا؟ نمیصرفه. (این قسمت: چه بدانم؟)
+پی نوشت: بابام از دیروز دو بعدازظهر تو اتوبوس بوده ده امروز رسیده خونه. رفته پیش اون شخص شخیص یه فرم پر کرده. همین. اون فرم رو منم پر کردم خب. بعد بابام رو فرستاده تا سیزده روز دیگه.
متولد شصتودوست، دو دختر یکی نوزده و دیگری هشتساله دارد.
به گفتهی خودش و اطرافیان از همان روز اول شوهرش همانطور بود. او به این وصلت راضی نبود و یکی از برادرانش هم. کلی خواستگار دیگر هم داشت. به خاطر همین برادرش اصرار میکرد تا عقد نکردهاند کار را یکسره کنند ولی نشد و هیچکس به حرف برادر و چند نفر غریبهتر گوش نکرد. دختر هم که قاعدتاً نباید چیزی بگوید. به این ترتیب بساط عروسی برپا شد.
سالها زندگی کردند. آنطور نبود که هر لحظه در ناخوشی باشد ولی تقریبا میشود گفت که هر روز بحثی، دعوایی، کتکی، اشکی، تهمتی، گرسنگی، حسرتی و دروغی به راه بود.
شوهرش کار نمیکرد. وقتی هم کار میکرد یا دروغ میگفت و از زیر کار در میرفت یا بالاخره یک گندی بالا میآورد.
مرد بسیار به خودش میرسید. هیچ وقت بوی تند ادکلنش محو نمیشد. هیچوقت سیگارش از دستش نمیافتاد. وقتی با کسی صحبت میکرد انقدر این زبان را میچرخاند که با خودت میگفتی از این آدم بهتر در عالم وجود ندارد ولی در عمل افتضاح بود. افتضاح.
یک بار شغلش را عوض کرد. چند سالی به تهران رفتند ولی هیچ بهبودی در وضعیت زندگیشان رخ نداد.
اگر با هر ضرب و زوری کاری را به سرانجام میرساند درآمد حاصل را باد با خودش میبرد.
معتاد شد و خالهام با وام و قرض و . فرستادش کمپ. چه بدبختیهایی کشید تا ترک کند و در عین حال کسی از اوضاع زندگیشان خبردار نشود.
همه که مثل ما نیستند تا یک شب که خوابشان نمیبَرد، بوق و کرنا راه بیندازند. [:-(] بعضی صبر میکنند و روی هر چه تاب و تحمل و صبر و دعا بر درگاه باریتعالیست را کم میکنند.
مثلا خالهم برای این که آن برچسب مطلقه روی پیشانیش نچسبد خیلی تحمل کرد. [چرا باید تحمل کند؟ مگر نمیدانی؟ از خودت بپرس!] او زیر بار کتکها تاب آورد.
وقتی در آشپزخانه روی چارپایه بلندی ایستاده بود و با دخترش حرف میزد و ناگهان با لگد زیر پایش خالی میشد. چند ماه پاها و لگن سیاه را تحمل میکرد.
وقتی در مهمانی سر سفره ناهار نمکپاش به صورتش پرت شد و چشمش خونریزی کرد و هیچکس آنجا نبود که بهموقع به دادش برسد، تاب آورد.
وقتی دوباره آن زندگی نکبتبار را شروع کرد تاب آورد و هزار تومان، هزار تومان جمع میکرد. کار میکرد ولی شوهرش هزار انگ بهش میچسباند ولی باز هم با اینوجود شوهرش کار نمیکرد. خاله شغلی که بتوانند هر دو کنارهم کار کنند جور کرد ولی باز هزار حرف زشت و تهمت میشنید.
یک روز خبر رسید که خاله در اتاق عمل است. گفتند یک کیسه میخ از بالای کمد افتاده روی سرش. یادم هست تنها کسی که باور نکرد مادرم بود ولی نمیتوانست ثابت کند. ما هم ناچاراً برای عیادت میرفتیم و مجبور بودیم سر به زیری و لبخندمحوناشدنی شوهرخاله را تحمل کنیم. بعدها فهمیدیم که شوهرخاله سیم اتو را کوبیده روی سر خاله و یکی از میخهای دوشاخهاش شکسته داخل سرش. شوهرخاله وقتی فهمیده دکترها میخواستند با اصرار شکایت تنظیم کنند، برای هزارمینبار به غلطکردن افتاده و خاله هم طبق معمول به خاطر بچهها چیزی نگفت و برگشت.
خلاصه بگویم بعد از اینکه به هزار بدبختی کمی پول رهن برای خانه جمع کردند و چند تکه وسیله برای خانه خریدند. شوهر دوباره معتاد شد.
خالهام فهمید که شوهرش بهجای اینکه سرکار برود میرود به ولگردی و مصرف مواد و چند وقت یکبار میرفته سربخت پدر و مادر بیچاره و احمقتر از خودش و با زور و کتک پولهایشان را میگرفته و خرجی برای خانه میآورده.
خاله با چشمهای کبود درخواست طلاق داد و همراه بچهها به خانه دایی رفت.
دایی بعد از چند روز بچهها را فرستاد خانه عمو و پدربزرگشان و بچهها شب توی کوچه ماندند تا خاله برایشان آژانس گرفت و برگشتند.
هر بزرگی از فامیلهای خاله و شوهرش، آشنا، دوست، همسایه و جان خودم بقالی سرکوچه خاله اینها رفتند سراغ خالهام تا طلاق نگیرد.
هر دو در دادگاه تعهد داده بودند که خوب شوند و زندگی را از نو کنند آغاز! [شوهرخاله هم از خاله تعهد گرفته بود :))]
خاله رفت خانه و دید. شوهر همه وسایل خانهیشان را فروخته بود. حتی رنده و قابلمهها را :)) پول رهن خانه را هم پیشپیش از صاحبخانه گرفته بود و در عرض یک ماه همه را خورده بود و یک لیوان آب هم روش :) [شاید هم نخورده بود.]
رفتند در یک روستا زندگی کردند. بیهیچ چیزی. چند وسیله دست دوم خریدند و بعضی از وسایلشان را پس گرفتند. (این بین مادر شوهرخاله مُرد و پدرش آمد خانهی خاله چون کسی از او مراقبت نمیکرد.) دخترخاله رفت سرکار.
شوهرخاله یک روز میلهٔخودکار را در بازوی خاله فرو کرده بود.
خاله کار کرد.
چند وقت بعد با شرط بخشیدن مهریه و وسیلههای خانه به شوهرش و همچنین پرداخت هزینه دادگاه بالاخره توافقی! طلاقش را گرفت.
چند ماه از پدرشوهرش مراقبت کرد. (بیشتر به خاطر حلال شدن پولی که شوهرش به زور از آن گرفته بود.)
و بعد خانهای از شهر رهن کرد. خاله در به در سراغ کار و وام گشت. وام جور میشد ولی چون ضامنی پیدا نمیشد دست از پا درازتر با کفشهای از دیروز نیمدارتر به خانه برمیگشت.
در این اوضاع و احوال با اینکه خالهام خیلی راضی نبود ولی دخترش ازدواج کرد.
کار کرد. کار کرد. کار کرد.
در کارخانهای کار کرد که با وجود کار یکسان حقوق او روزی سیهزار بود و حقوق مردها چهل تومان.
در همین تابستان سر زمین برای مردم گوجه و انگور و خیار میچید. با وجود کار یکسان به خاله روزی هفتاد تومن میدادند به نرها؟ بله. هشتاد هزار تومان.
خاله جهیزیه میخرد؛ خرج خانه و تحصیل بچه را میدهد. نه تنها باید کمتر حقوق بگیرد بلکه چون زن مطلقه است. باید حواسش باشد که کاری نکند کسی فکر خطایی درموردش بکند. این روزها که بعد از ساعتها خیاطی با یک چشم خاموش که هر لحظه یادآور روزهای دردناکیست، باید حواسش باشد وقتی هوا خیلی تاریک است در خیابان نماند. خب بالاخره دیگر، خوبیت ندارد. اصلا مردم چه میگویند؟
مردم چه میگویند؟
مردم چه میگویند؟
خوشحالم که خاله نمیداند کسانی از جنس خودش چه نسخهها که برایش نمیپیچند.
خوشحالم که خاله وقت نمیکند موهایش را رنگ بزند و به آرایشگاههای نه برود.
خوشحالم که خاله چشمهایش به پستهای افزایش رزق و روزی و درآمد با توسل به ائمهاطهار نمیخورد.
خوشحالم که خاله نمیداند کسانی از جنس خودش بچههایشان را مهد میفرستند، کلاس تیراندازی میروند، برای شوهرشان دنبال زن دوم میگردند و در فکر این هستند که دربارهی فمینیسم رودهدرازی کنند.
خوشحالم که هیچکس از شما چشمهای خالهام را نمیبیند بهخصوص این تازگیها. وقتی اطرافیان به اطلاعش میرسانند که شوهرسابقش دست در دست زنی خندان در خیابان جولان میدهد.
خوشحالم که خالهام پایش را از این سرزمین و از قوانینهای تحقیرآمیز این سرزمین آنطرفتر نگذاشته.
خوشحالم که مثل خالهام فهمیدهام الاکلنگ این روزگار برای ما بالا نمیرود مگر تا زمانی که تمام قوتمان را به پاهایمان دهیم و پشتپا بزنیم بر هر چمنی که [کارمندان شهرداری] روی زمین کاشتهاند.
برای انتخابات شورای شهر قبلی بود اگر اشتباه نکنم و همزمان شده بود با اعیاد ولادت امامانمون باز هم اگر اشتباه نکنم اعیاد شعبانیه؟ اون موقع مد شده بود که کاندیدها تو خونههای ملت مولودی و مهمونی برگزار کنند و آخر مراسم میرفتن برای تبلیغ. جان خودم مامانم اینا یه هفت هشت مولودیای رو رفتن. یادمه یکی از مولودیهام شد روضه چون فامیل مامان زنعموم مرده بود ملت کف نزدن گریه کردن.
حالا دو روز پیش چند نفر گفتن میخوایم بریم روضه. گفتم چی؟ شهادت امام جدیدمونه که من خبر ندارم؟ دیر اومده نخوا زود بره! بعد گفت نه همینطوری روضه میگیرن که نمایندهها برن برای تبلیغ. گفتم: باشه برید. التماس دعا. :)))))))
#ملت همیشه در صحنه.
#نامزد نمونه.
#خدا بگم چیکارتون کنه؟
# ایدههای جدیدت بگو کجا رفت؟
#بخندم یا بگریم؟
رفتم پایین تا چایمو وردارم بیام بالا.
بزرگه حرف میزنم. همزمان مامان با تلفن با بابا صحبت میکرد. یه لحظه دندون قروچه کرد و ناخن بر گونههایش کشید و ای ذلیل مردهها ساکت باشیدی رو از تو چشماش میخوندم.
آبجیم لباسی که خریده بود رو آورد و از اون جا که هر کی لباس بخره باید هر کدوممون بپوشیمش و باهاش یه قری بدیم، پوشیدم. برای اینکه زود بشه. روی لباسم پوشیدم ولی مجال خودی عرض کردن به دلیل ترس از اصابت موشکها از جانب مامان نبود.
بابا میگفت: پیام اومده که بچهها تعطیلن. برای فاطمه فرستادمش. برو یه پنجاهتا نون بخر بذار خونه که هی نری بیرون! (احتمالا کار کار دکترهای اونجاست. )
نذاری فاطمه بیرون بره! (من که در دنیای دائمالکرونام، از بس پامو نمیذارم بیرون.)
بچهها جرئت ندارن حرف بزنن. فوری یکی میگه هیییییسس! بعد بدتر شلوغ میکنند. بعد اونا عصبی میشن.بعد. بعد. بعد.
وقتی که همه نشستیم چای خوردن و حرف زدن. مامانم باز میگه: آروم! میگم: یه لحظه منو ببینید. مشکل از ما نیست. من مامانو میفهمم. الان حال مامان اینطوریه. دستهامو میگیرم بالا و تند تند تو هوا میچرخونم. میگم: دست خودش نیست. بعد میزنم مسخره بازیو و میخندیم. مامانم میخنده. میگم پس آرام. آرام. آرام مادر من.
خواهرزاده کوچیک دو سالهام میاد روبروم میگه: لودی/لویی؟! هی تکرار میکنه. هر چی حدس میزنم اشتباهست. میره جلو تلویزیون میگه لویی لویی.
میگم آبجی چی میگه: یه لحظه مکث میکنه و میگه: آهااان کردی و میخنده.
مانیا براش آهنگ کردی میذاره ولی خودش هیچ تی به خودش نمیده فقط دستمال گرفته و نگاه پای من و مانیا میکنه. بعد آروم آروم پاشو ت میده.
مانیا میره که دستاشو بگیره. میگه: نهه و میدوه سمت من.
چند دقیقه بعد.
آبجی دومی و مانیا دارن گفتگو ویژه میبینن و بحث کرونا وسطه. میخوام درو باز کنم که برم بالا الینا میاد دستمو میگیره و میگه: نرو تو اینجایی یه جوریه ولی اگه تو بری من گریهم میگیره. میگم: خب گریه کن. میگه: نه خب فوری مامان میگه چرا گریه میکنی و .
میگم: برو تو اتاق. میگه: نه خب اونجا گریهم نمیاد!
میگم: خب کجا میشینی گریه کنی؟
برو اونجا. اعلام میکنم خانمهای عزیز لطفا تا به اتمام رسیدن اشکهای الینا با او کاری نداشته باشید. دین، دین، دین!
مامانم عصبانی از اینکه نمیدونه چرا الینا دلش گریه کردن میخواد. بلند میگه: برو انقدر گریه کن تا کاسه چشمت بشه نمیدونم چی چی.
الینا دستمو میکشه میگه: اصلا بیا با بچهها بازی کنیم.
میرم میشینم و الینا و خواهرزادهها میان. کلاغ پر بازی میکنیم. تاپ تاپ خمیر شیشه پر پنیر دست کی بالاست؟
بازی به اوج خودش میرسه :)) و صدای خنده و هر و کِرمون میره بالا. آبجی دومی میگه: ساکت ببینم چی میگه. صدای تلویزیون رو زیادتر میکنن. باز بازی میکنیم. صدای بلندی تشر میزنه که: اکه خدا براتون نساخت. من و الینا که اصلا حرف نزدیم به صورت پانتومیم به خواهرزادههای دو و سه ساله اشاره میکنم و میگم: همه چی زیر سر ایناست، اون هام همچنان به شلوغ بازیاشون ادامه میدن و انگار نه انگار. آبجیم یه جیغ بنفش میزنه و باز میگه: اگه گذاشتن ببینم اینا چی میگن.
خواهرزاده کوچیکه تا بخواد ناراحت شه. من به صورت پانتومیم وحشت میکنم و غش میکنم و دراز میکشم رو زمین. اون دو تا هم نگاه میکنن و بی صدا غشغش میخندن و ورجه وروجه میکنن. یه جایی از بازی که انگار جزئی از بازیه بلند میشم و به سمت در میرم. دستامو براشون ت میدم و در رو پشت سرم میبندم.
سه و ده دقیقه
گنجشککها از سر شب خوابیدن و همین حالا بیدار شدن و دارن سر سفرهی صبحونه با هم حرف میزنن. بعد من شیش و سی و هشت دقیقهی صبحه، حالام پلکامو رو هم نذاشتم چیه این اشرف مخلوقات؟ گفتم اشرف مخلوقات؟! :/ ما نه تنها اشرف مخلوقات نیستیم، که کبری و یا صغریشونم نیستیم. ما نهایتا گودرزش باشیم.
سال پنجم ابتدایی بودیم یه روز مدیر اومد تو کلاس گفت بچهها فردا یه دوست جدید براتون میاد.
بعضی از بچههای کلاس افتادن به جون هم که این فرد جدید که میاد باید بشینه کنار من و دوست من بشه.
به نظرم همهی بحثهای بچهها سر اون دوست جدید به خاطر رازآلود بودنش بود. اینکه نمیدونی کیه؟ اینکه تا مدتها کلی داستان داره که برات تعریف کنه. اینکه شاید خوشگل و زرنگ و. باشه و اگر تو اولین نفری باشی که باهاش دوست شی، داشتن همه اینها برای تو اتفاق میفته.
فردای اون روز من که تا اون لحظه اصلا یادم نبود مدیر دیروز چی گفته، شبنم که خونهشون سر خیابون مدرسه بود رو دیدم که زودتر از همه وایستاده بود سر صف و پاهاش رو باز کرده بود و کیفش رو گذاشته بود زمین تا برای دوست جدیدش جا بگیره.
دو سه روز گذشت و به دلیل درگیری و شلوغکاریای شبنم با بقیه بچهها و شاید مطابق میل نبودن سارایی که شبنم دیده با اون دوست جدیدی که تو ذهنش پرورونده بود و شاید دلیلهای دیگه. خانم جای سارا رو با بغل دستی من عوض کرد.
زنگ که خورد سارا بهم گفت مسیر خونههامون یکیه. بیا با هم بریم!؟
و همین قدر بگم که از اون روز شروع شد و آخرین گفتوگویی که تا الان باهاش داشتم برای چند روز پیشه.
همه اینها رو گفتم تا یه چیز بگم من و سارا درسته که با هم دوست بودیم ولی تو خودمون نبودیم و اجازه میدادیم دیگران بیان کنارمون بشینن. حتی از لحظهای که زنگ میخورد ما دستامونو مینداختیم دور گردن هم و با حرکت منظم پاهامون که دیگه مختص خودمون شده بود به تکتک جمعهای دو تا چند نفرهی داخل حیاط سر میزدیم. بعدها به سه نفر تبدیل شدیم و نسیم هم شد عضو جدیدمون.
یکی از شیرینترین و باشکوهترین چیزایی که من تجربه کردم این بود که من و سارا وسط حیاط مدرسه شروع میکردیم دست هم دیگه رو گرفتن و چرخیدن. میچرخیدیم و میچرخیدیم؛ بعد میشدیم سه نفر، بعد چهار نفر، بعد تکتک اون دایرهگردالیهایی که کف حیاط نشسته بودن بلند میشدن و به حلقهای که ما درست کرده بودیم میپیوستن. چه لحظهای لذت بخشتر از این که میدیدی حلقه داره بزرگ و بزرگتر میشه؟
یادمه اولین بار وقتی ناظممون این صحنه رو دید. سوت نزد به جاش رفت دوربینشو آورد. چندتا از دبیرا با خوشحالی اومدن نگاهمون کردن و حتی دو سهتاشون اومدن بازی.
ما هم باز بشیم، بسته بشیم» ، آی تخممرغ گندیده»، اُمبل اُمبله» رو بازی کردیم. سیصد و خردهای نفر، همه با هم دست میزدیم و میخوندیم:
اُمبُل امبله، امبل
رفتم باغ شاه _ امبل
دیدم زن شاه _امبل
آفتابه به دست_ امبل
زد سرمو شکست_امبل
ارباب خوابیده_امبل
دختر نمیده_امبل
دخترش کجه_امبل
مال کرجه_امبل
دامن میدوزه چیندار و چیندار
پولکدار پولکدار
دستمال آبی وردار
پر از گلابی وردار
.
اون روز همه کیف کردن. همه دیر رفتیم سر کلاس. نه نمره انضباط کسی کم شد، نه اعصاب معلم خراب.
+اینکه آدم اضطراب و دلشوره داره عجیب نیست. یا خیلی عجیب نیست ولی اینکه دلشوره داری و دلیلش رو نمیدونی خیلی عجیب و خیلی جایخالیه و بیشعوره.
+در ضمن انسان بزرگترین باگ خلقته.
+منی که دوس ندارم یه ثانیهام به عقب برگردم ولی الان دوس دارم برگردم به اون زمانی که هیچ زبانی نبود و بشر پیغامهاشو اینطوری میرسوند. مثلا یکی میگفت: هِممم همم هِممم بعد در جوابش میشنید: اع اع اگ نننن غغغ :))) هیچ کس فکر نمیکرد مثلا حرف طرف مقابل رو میفهمه و از این جور حرفا، مخصوصا من.
از یه طرف دیگهام دوست دارم به جایی در زبان برسیم که در صدم ثانیه وقتی من مثلا چیزی بهنام × رو به زبان میارم. شنونده بفهمه علاوه بر اینکه دوستداشتنی هست، داره خیلی مزخرف میگه و من الآن وقت کافی برای گوش دادن به اون ندارم و کف دست چپم میخاره و یه نمه اعصابم خورده و چند تا چیز دیگه. اگه زبان به همچین جایی برسه هم خیلی خوب میشه. چون من اعصاب گفتن یه سری توضیحات یا حتی برعکس شنفتنشون رو ندارم. اونم تازه بعد یه ساعت آیا منظور رو رسونده باشم خبرمرگم یا نه؟ ولی دیدید اون همه منظور رو مثلا با × بگی چقدر خوبه؟ باید برم یه فرهنگزبان جدید بنویسم.
+ خب رها میکنیم و به حال بازمیگردیم. :/
+ دیشب و امروز ظهر شبکه نمایش فیلم خجالت نکش رو نشون میداد و خانواده و چند نفر دیگه چه کیف میکردن موقع دیدنش. واقعا برای من عذابآور بود. خیلی. هم فیلم و بیشتر از اون بینندهها موقع دیدن فیلم. یه نمه مثل خاندان ماست فیلمه و از اینکه غشغش بهش میخندیدن حالم بد میشد. چندتا از شخصیتهای داخل فیلم هم قادرم از وسط به دو نیمه تقسیم کنم. :/
+ من بعضی وقتها مثل یه محلول سیرشده شکرم. اگه یه کم شکر روم بریزن نمیتونم در خودم حل کنم و حالم بد میشه واقعا. این روزا هم از شنیدن نام این ویروس حالت تهوع میگیرم. جوری که همون روز سوم به مامانم اینها گفتم دیگه اسمشو نیارین هر کی خودش مراقبت کنه.
همینطور هر کی تو خونهش نشسته و از طریق فضای مجازی میگه بیایین بگین چی کار کنیم حوصلهمون سر نره. کاملا نسبت به شنیدن این جمله مغزم حساسیت نشون میده و حالت تهوع بهم دست میده.
اگه نشنیدید این جوک جدیده. من واقعا در برابر بعضی از کلمهها و حرفها و رفتارها حالت تهوع بهم دست میده. :/ این ربطی به افراد نداره. فقط در برابر واژهها و جملهها و رفتارها و. است و کدورتی بین من و آدما پیش نمیاره!
مامان من چند تا قصه بلده که برای تکتکمون وقتی بچه بودیم صدهزار بار خونده. حالا در ادامه یکیشو به فارسی نوشتم و یه سری توضیحات آوردم.
یه ملیچکی بود یخ شکست ماتحتش:/
گفت: ای یخ، یخ؛ چقدر زووور داری.
یخ گفت: اگه من زور دارم چرا خورشید آبم میکنه؟
گفت: ای خورشید، خورشید چقدر زوور داری.
خورشید گفت: اگه من زور دارم چرا کوه جلومو میگیره؟
گفت: ای کوه، کوه چقدر زووور داری.
کوه گفت: اگه من زور دارم چرا علف روم سبز میشه؟
گفت: ای علف علف چقدر زور داری.
علف گفت: اگه من زور دارم چرا بزی منو میخوره؟
گفت: ای بز، بز چقدر زور داری.
بزی گفت: اگه من زور دارم چرا قصاب سرمو میبُره؟
گفت: ای قصاب قصاب چقدر زور داری.
قصاب گفت: اگه من زور دارم چرا گربه گوشتمو میبَره؟
گفت: ای گربه گربه چقدر زور داری.
گربه گفت: زور دارمو زور بچه. سالی میزام هفت بچه. یکیشو میذارم این تاقچه، یکیشو میذارم اون تاقچه. یکیشو میذارم صندوقچه. یکیشو میذارم تو بقچه. یکیشو میذارم کنار چاه. پاش سُر خوردو افتاد چاه ._.
+ببین تو رو قرعان :/ آخه این قصهست؟؟ :))))
همون خط اولش سرشب برای بچه بگی تشنج میکنه. بعد هیچ معلوم نیست هدف نهایی از گفتن این داستان چیه. احتمالا این بوده که بچه جان زود بخفت وگرنه در صورتی که نخوابی، پنچ چیز در انتظارته.
یا به سرنوشت بچهگربه اول و دوم دچار میشی و میذارمت رو تاقچه. [ترس از ارتفاع]
یا به سرنوشت بچهگربه سوم، یعنی میذارمت تو صندوقچه.[ترس از محیط بسته]
یا به سرنوشت بچهگربه چهارم، یعنی میذارم توی یه پارچه و گرهش میزنم[:/ ترس از خلشدگی مادر و خفگی و غیره]
یا نهایتاً به سرنوشت بچهگربه بدبخت و فلکزدهی آخر، یعنی میذارمت کنار چاه و بعدش امکان سُریدگی پا و حضور در ته چاه و یکیشدن چشم و پتت با کف زمین.
دیگه از او دو تا بچهگربه دیگری نگم که یا آدم حساب نشدن یا گذاشتنش سر راه. چون در داستان به پنجتا از هفت بچه پرداخته شده.
پس دوستان بدانید و آگاه باشید. هماکنون که من زندهم و دارم اینا رو مینویسم براتون به خاطر این بوده که بعد از شنیدن قصه، از آن درسها گرفته و چنان میکپیدم که انگاار پدرِ پدرِ پدربزرگم کپیده است :)
++حالا به دور از شوخی چند وقت پیش که یاد این داستان افتادم سرچ کردم و دیدم تو چند تا وبلاگ به دو زبان نوشتنش. یکیشو در ادامه کپی کردم.
یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچکس نبود .
یک روز سرد زمستان که از سرمای شدید همه جا یخ زده بود ،
یک گنجشک لب حوض نشست آب بخورد . آب که خورد خواست بپرد ،دید که دمش به یخ چسبیده ،
گفت :یخ ،یخ چقدر تو زور داری ؟
یخ آهی کشید و گفت :اگر من زور داشتم چرا آفتاب من را آب میکرد .
گنجشک به خورشید نگاه کرد و گفت :ای آفتاب چقدر تو زور داری ؟
خورشید گفت :اگر من زور داشتم ،ابرها جلوی من را نمی گرفتند .
کم کم خورشید یخ دم گنجشک را آب کرد و گنجشک پر کشید و رفت تا رسید به ابرها و گفت :ای ابر تو چرا اینقدر زور داری ؟
ابر گفت : اگر من زور داشتم باد مرا جابجا نمیکرد .
گنجشک رو کرد به باد و گفت :ای باد چرا تو اینقدر زور داری ؟
باد گفت :اگر من زور داشتم کوه جلوی من را نمی گرفت .
گنجشک رفت روی کوه نشست و گفت : ای کوه چقدر زور داری ؟
کوه گفت : اگر من زور داشتم این همه علف روی تنم سبز نمی کرد .
گنجشک پرید رفت نشست کنار یک علف و گفت : ای علف تو چقدر زور داری ؟
علف گفت : اگر من زور داشتم گوسفند و بزغاله مرا نمی خوردند .
گنجشک رفت پیش گوسفندی و به او گفت : شما چقدر زور دارید ؟
گوسفند نگاهی به گنجشک کرد و گفت : اگر ما زور داشتیم قصاب سرمان را نمی برید .
گنجشک پرید تا در قصابی ، اینطرف اونطرف را خوب نگاه کرد و به قصاب گفت :آقای قصاب تو چقدر زور داری ؟
قصاب نگاهی به گنجشک کرد و گفت : نگاه کن اگر من زور داشتم گربه گوشت منو نمیید.
گنجشک با ترس و لرز به سراغ گربه رفت و گفت : آی گربه تو چقدر زور داری ؟
گربه اول آب دهانش را جمع کرد و گفت :
زور دارم و زور بچه.
هر سال میزایم هفت بچه
یکی را میگذارم روی این تاقچه
یکی را روی آن تاقچه میگذارم
یکی را میگذارم بازی کند
یکی را میگذارم لای پارچه
وقتی دید توانسته حواس گنجشک را پرت کند ،خواست بپرد گنجشک را بگیرد که گنجشک پرید و رفت .
اوایل آبان ماه یک روز الینا از مدرسه اومد و معلوم بود سرحال نیست. از ما اصرار که بگه چشه و از او انکار. بالاخره دو شب بعد گفت ناظمشون وقتی الینا سر جاش سرپا وایستاده بوده ولی به قول خودش اصلا حرف نمیزده توپیده بهش و بردتش دفتر و هر چی دق و دلی داشته رو الینا ذله گوار:/ ما خالی کرده و بهش گفته یه بار دیگه تکرار بشه پروندهتو میدم زیر بغلت و میفرستمت اداره.
من اون شب سه ساعت سخنرانی کردم برای الینا که مدرسه شما فلان قدر کلاس داره و همین کلاس شما سی و هشت نفرید اگه بخواد هر کی هر کاری دلش بخواد بکنه و قانون مدرسه رو رعایت نکنه که دیگه هیچی. ولی خانم ناظمتونم خیلی غلط کرده که اشک تو رو درآورده اونم باید بهت تذکر میداد ولی نه دیگه اینجوری. بعدشم اداره که آدمو دار نمیزنن آخر آخرش اصلا اخراج شدی و فرستادنت اداره و اومدی خونه. نمیمیری که. خودم بهت درس میدم :))
الینا آروم شد ولی فقط تا وقتی که تو خونه بود نزدیک سه هفته، یه ساعت مونده بود که بره مدرسه عزاداریش شروع میشد.
مامانمم :/ بعد از سوال جواب از الینا و صبر و شکیبایی، دادش در میاومد و متاسفانه چون من هر روز بیشتر از دیروز حساس و عصبی میشم. الآن از شنیدن صدای بلند آدمهام بدنم شروع میکنه به لرزیدن.
به خاطر همین تا مامانم عصبانی نشده بود میرفتم باهاش حرف میزدم و میذاشتم گریه کنه و بعدش با مامانم میرفت مدرسه.
هر چی به الینا میگفتیم به خاطر حرف اون خانمست که گریه میکنی میگفت نه.
یه روز داشتم ظرف میشستم دیدم الینا اشک ریزان و وحشت زده اومد کنارم، برگشتم و قیافهشو دیدم گفتم چی شده؟!!!!
الینا وحشت زده هاا گفت آبجی تو رو خدا راستشو بگو من خنگم یا نه؟ نمیدونم با خودش چی فکر میکرد.
یه روز دیگه میاومد یه چیز دیگه میگفت. یا میگفت من مدرسه نرم و اینا. هر روزم اصرار میکرد که مامانم ببرتش مدرسه در صورتی که قبلا همیشه خودش تنهایی میرفت.
حتی چند بار باهاش حرف زدم که یه وقت کسی تو راه اذیتش نکرده باشه ولی میگفت نه.
شماره یه روانشناس رو گرفتم ولی گفتم اگه بهش بگیم میخوایم ببریمت روانشناس یا مشاوره نه اینکه این مسائل برای ما جاافتاده قشنگ، الینا وحشت میکنه بدتر.
مدرسه جلسه گذاشته بود. مامانمم مریض بود تو رختخواب و در نتیجه من . رفتم.
بیشتر به خاطر اینکه یه سوال از این روانشناسی که میآد سخنرانی کنه بپرسم و هم برم پیش اون ناظمشون.
جلسه ساعت چهار بود. من ده دقیقه به چهار تو سالن نشسته بودم. دو سه نفر قبل از من اومده بودن. به شدت سرد بود و تا آخر جلسه پکیجها رو روشن نکردن. خودمم دو بار رفتم امتحان کردم دیدم نه سر شیرو کلا بستن. :)
ساعت چهار سخنران که یه روانشناس بود اومد و نشست و خیره به تعداد اندکی مادر. که از قضا منم نزاییده به این منسب نایل شده بودم.
تا ساعت ۴:۳۵ بالاخره مادرهای عزیز تشریفشون رو آوردن و بعد آقای سخنران مبصر بازی کرد و حرص خورد تا بالاخره همه سکوت اختیار کردن.
قبل از اینکه دوباره از اول یه مروری بر گفتههاش بکنه، گفت که خیلی خوبه که بحث کنیم باهم و گفتوگو و سوال-جواب و اینا و من میخوام جلسهها اینطوری پیش بره. همه گفتن باشه.(*بعدا اینجا رو با صحبت مدیر مدرسه مقایسه کنید)
در ادامه یه موضوع رو مطرح کرد و بعد چند تا سوال پرسید که ما با بالا بردن دست موافقت و مخالفت خودمونو اعلام کنیم. مثلا گفت: آیا خوبه بچه مرتب باشه؟ یا آیا خوبه بچه باهوش باشه؟ و در کمال ناباوری بعضیها با بچه خنگ و شه موافق بودن و من تا حدودی میدونم چرا.
سخنران میگفت بچهتون تا یه کار بد کرد (مثلا دیوار خطخطی کرد) بهش نگین تو بچه بدی هستی چون این کارو کردی و برعکس وقتی یه کار خوب کرد (اتاقش رو مرتب کرد) بهش نگین تو بچهی خیلی خوبی هستی چون اینکار رو کردی و تا آخر شب هی خوب، بد،خوب،بد،خوب،بد نکنین.
میگفت یا بچهتون خوبه یا بده و ممکنه این بچه خوب شما کارهای خوب یا بد انجام بده. پس مثلا بچهای که خوبه شاید کارش بد باشه ولی خودش بد نیست و.
حالا وارد بحث که شد و سوال جواب.
یکی میگفت آقا مثلا اگه بچهی من بره حرف خونمونو ببره و بیاره برای خانواده شوهرم بگم تو بچهی خوبی هستی؟ نچ نچ نچ.
یا مثلا میگفتن اگه شوهر یکی بهش خیانت کرد اون آدم بدی نیست و نباید دارش زد؟ نچ نچ نچ.بعد مادرها میرفتن تو یه بحثهای دیگه و آخرش بحث رو میبردن سمت مسائل جنسی و اینا. سخنران هر چند دقیقه یکبار تلاش میکرد به گفتگوهای دو نفره پایان بده.
چهار پنج بار هر چیزی که گفت رو مرور کرد و بعدش مثالهای زیادی زد ولی آخر سر انگار نه انگار. جان خودم اون جمعیتی که من دیدم از تعریفهاشون مشخص بود که نصف بیشترشون نگرفتن روانشناس چی گفت.
سخنرانی تموم شد و سخنران رفت.
مدیر مدرسه اومد تا دو دقیقه وقتمون رو بگیره.
همون اول صحبتاش گفت بابا خانما این آقا رو نمیدونم چقدر هزینه دادیم تا بیاد صحبت کنه. انقدر حرف نزنید.(*) اگه میبینید نمیتونید جلوی زبونتون رو بگیرین بالاخره منم خودم خانمم میفهمم. از صبح که میدونید میخواین بیایین اینجا با خودتون حرف بزنید. اصلا کتاب دعا رو بگیرین دستتون و چهل بار زیارت عاشورا و ختم انعام بخونید. خیلی سفارش شده نمیدونم برای چیچی خوبه و ثوابها داره.
این کار رو کنید وقتی میایین اینجا دهنتون خستهست و دیگه زیاد حرف نمیزنید.
بعد کلی دیگه حرف زد و باز گفت خانمهایی که بچههاشون کلاس سوم به بالان نماز بخونید. از بعضی از بچههاتون پرسیدیم میگن نماز نمیخونیم. خودتون بخونید بچههاتونم صبح زود بیدار کنید تا عادت کنن از الآن.
دیگه دو دیقه که میخواست حرف بزنه شد بیست دیقه. یه خانمی که کنارم نشسته بود و بهش میخورد کمتر از سی سالش باشه. بهم گفت بچه شما کلاس چندمه یه نگاه بهش کردم و با لبخند گفتم: چهارم:) گفت آها. گفتم بچه شما چی؟ گفت پسر من کلاس دومه.
ولی خانم خیلی خوشگلی بود مخصوصا با اون آرایش. حالا نمیدونم اگه با کاردک اون لایه کرمپودر رو برداری بهش میخورد نوه داشته باشه یا نه :)) [مثل اینکه خیلی بهم برخورده؟ ]
به خانم قر قشنگ جان :) گفتم دو دیقه دیگه به حرف این گوش کنم مغزم منفجر میشه. خداحافظ شما و اولین نفر اون دیونهخونه که خودمم جزوش بودم رو ترک کردم.
از روانشناس سوالمو پرسیدم ولی دیگه اعصاب رفتن پیش ناظم رو نداشتم و مسیرمو طولانیتر کردم و برگشتم خونه.
مامانم شنبه رفت مدرسه و با معلم و ناظم و مدیر حرف زد و دقیقا حرفی که من به الینا گفته بودم رو گفته بود.
به مامانم گفته بود مشکل دختر خودتونه که خیلی ترسوه. من اگه اینطوری نکنم( وحشی بازی درنیارم) این بچهها رو نمیشه کنترل کرد. با الینامون حرف زده بود که اگه من میگم اداره و . بهخاطر اینه که بچهها خیلی اذیت نکنند و.
اون روز و حرف و بوسههای ناظم همانا و تموم شدن اشک ریختنهای الینا قبل از مدرسه رفتن همانا.
تو پست قبلی هم گفتم که از ابتدایی تا آخر راهنمایی با سارا راه مدرسه تا خونه رو میرفتیم. سارا از وقتی مامانش باردار شد به من گفت تا وقتی خواهرش به دنیا اومد و . هر روز از حرف زدن و راه رفتن و شیرین کاریاش تعریف میکرد برام. یه روز که من سر وقت حاضر نشده بودم. سارا اومد داخل حیاط تا من لباسامو بپوشم و بریم. در خونه باز بود الینامون رفت بیرون رو راهپله و سارا باهاش بازی کرد. وقتی راه افتادیم سارا پرسید این دختر بامزهه کیت بود؟ گفتم کی؟ گفت این بچهه که باهاش بازی کردم، کی بود؟ گفتم: الینامون بود!:/ آبجیم. اون روز کلی فحش خوردم. ولی واقعا من هیچ تلاشی نکردم که کسی ندونه. کلا سیستم خانوادگیمون بر پایه توداری بود :)) تا وقتی کسی ازمون سوال نپرسه.
من هیچ چی برای پنهان کاری ندارم. یا اگر هم باشه ناخودآگاهه.
دوستانِ من شاید در نگاه اول یا سال اول من رو نشناسن و فکر میکنم تنها راه شناختن من مرور زمانه. دلیلشم اینه که من خودم رو نمیشناسم و یا برعکس شاید آینه رو خیلی به خودم نزدیک گرفتم. نمیدونم. خلاصه که یه همچو منی وبلاگ مینویسه! دست روزگار!
وبلاگ و دنیای بلاگرها رو خیلی دوست دارم ولی فکر میکنم باید یه چند وقت فاصله بگیرم از نوشتن در اینجا. با خودم گفتم تو ده تا پست اون چیزی که میخوای بنویسی رو بنویس فعلا و بعد برو. پونزده تا پست نوشتم ولی هیچ کدوم از چیزهایی که خواستم بنویسم رو ننوشتم. نپرسید چرا که خودمم نمیدونم.
+قبل رفتن برام بگید که به نظرشما من چه جور آدمی هستم؟ چرا این وبلاگ رو دنبال کردین؟ نظر؟ انتقاد؟ صریح و محکم بگین، نترسین. فحش هر چی؟ اولین باره که این سوال رو پرسیدم لطفا هر طور که میتونین جواب بدین. تعریف پَتی و خوبی و فلانم ازم نکنید. عمه منم ادم خوبیه. جان خودم خوبه :/ سپاس :)
++ اگر به دلیل نفهمی رو اعصابتون رژه رفتم. اگر کامنت بیخود براتون گذاشتم و اگر به هر دلیلی ناراحتتون کردم. حلال کنید.
+++حالا انگار میخواد بره سفر قندهار :/ چه کنم دیگه :))
یک: حدیث عقل در ایام پادشاهی دل/چنان شده است، که فرمان عاملِ معزول!
سعدی
دو: نه سیم، نه دل، نه یار داریم/ پس ما به جهان چه کار داریم؟
سنایی
سه: حدیث آدمی و چرخ آسیاب زمان/ حدیث جام بلور است و صخرهی سنگین
هزار شاید و آیا به جای یک باید/ گمان کنم به گمانم نشسته جای یقین!
قیصرامین پور
چهار: ضیافتی که در آن توانگران باشند/ شکنجهایست فقیران بیبضاعت را
صائب
پنج: مرداب خفتهی ذهنم را/ پوشانده جلبکِ غفلتها
ای سنگ پارهی آگاهی/ در قلب دایرهها بشکن
سیمین بهبهانی
شش: زین رفتن کاهل چه تمنای فتوحی؟/ تیمور نخواهی شد از این لنگ شدنها
ساعد باقری
[همهی ما ول معطلیم. این محله تو طرحه و خراب میشه. ارزیاب بودن لااقل این خاصیتو داره که آدمیزاد جلوتر بدونه چی داره به سرش میآد!
نه_ دلبستگی خاصی به این محله ندارم؛ اما هیجانم برای محلهی جدید از اینم کمتره. مگه اونو کیها میسازن؟ همینها؛ بساز بفروشهایی که محلههای دیگه رو از ریخت انداختن! خب تکلیف من چیه؟ باید بگم یا نگم؟ بههرحال همسایهها جدی نمیگیرن؛ چون میون مقامات مختلف سر این طرح اختلافه. ]
دیروز پنجره رو باز کردم. گفتم که هر روز پنجره اتاق رو باز میکنم و به آسمون نگاه میکنم. به ابرها. خوبه دو دیقه نفهمی چطور میگذره. ولی راستش تا میخوام نفهمم چطور میگذره دیدن زیبایی آسمون نفسم رو بند میآره.
سرمو بردم پایین تا برگهای سبز تو باغچه رو ببینم. راستش میدونم بیست روز گذشته ولی هیچ حسش نمیکردم. اون برگها رم میدیدم و حسش نمیکردم. دیروز دیگه زیادی کش اومد.
البته به قول مامانم از روزگار بلندم نفهمیدم بهار اومده. پنجره رو که باز کردم تا یه کم نفس بکشم عطسهم گرفت. یکی، دو تا، سه تا. لامصب شمارش از دستم در رفت.
ته گلوم افتاد به خارش. آلرژی لعنتی باز شروع شد. آخه بگو گلو تو دیگه چته؟ به خاطر همینه هر سال وقت بهار عزا میگیرم. آبریزش بینی و چشم هم شروع شد.
انگاری یه کیسه ادویه تو صورتم پف کرده بودن.
رفتم پایین. گفتم مامان من رفتم حموم.
نمیدونم چرا لعنتی یه دوش ساده گرفتن انقدر طولانی میشه. بعد از یه ساعت میبینم چشمم به کاشی خشک شده و با هوار مانیا به خودم میام.
گربه شور دراومدم. این سشوار هم دم عیدی سوخت. البته حق هم داشت، یازده سال دهنفری ازش کار کشیده بودیم. بیمزد و مواجب.
حوله رو دور موهام پیچیدم و اومدم بالا.
دو ساعت بعد. عه یادم رفت موهامو خشک کنم. صدام زد، کلیپسمو زدم به موهای خیسم و شالمو از دور گردنم انداختم رو سرمو رفتم.
اشتهام قیچ شده. کور نشده قیچه ولله. یکی از آبجیا کدو سرخ کرده بود آورده بود اون یکی نمیدونم کبه یا چی؟ این کرونا و خونه موندنم چه خلاقیتهایی که شکوفا نمیکنه. همچین دست پخت و بو و برنگ رو میبینی دوست داری یه دیس دولپی بریزی تو شکمت، ولی میگم که چشم اشتهام چپ شده، دو دیقه بعد هیچی نمیتونم بخورم.
ظرفها رو شستیم و جمع کردیم.
اومدم بالا. یه ساعت بعد مانیا اومد. گفت درس بخونی گوش بدم؟
گفتم؟؟
چراغها رو خاموش کردیم. یه کتاب رو که سرشب دانلود کردم شروع کردم به خوندن.
بارون میزد، نمیزد. یه بیست صفحهای خوندم. صدای خش و پشی اومد. قفلم شکسته که. مانیا ترسید. گفتم بخواب بابا. این کارا چیه؟
دو دیقه بعد ادامه کتاب رو شروع کردم خوندن. ساعت پنج صبح بود. دیدم شرشر اشکه که داره میریزه. یه نگاه به مانیا کردم انگار ده ساعته که خوابیده. آی خیلی وقت بود اینطوری گریه نکرده بودم. میخوندم و گریه میکردم. ساعت شیش بود که تمومش کردم. شاید هفت اینا خوابم برده بود. یازده بیدارباش رو گفتن.
سرم درد میکنه، آره احتمالا به خاطر اینه که دیشب یادم رفت موهامو خشک کنم و با موی نمدار خوابیدم. فقط خدا کنه این میگرن لعنتی نگیره.
اومدم بالا. این اشک لعنتی واینمیسته. خدا خدا کردم که کسی نیاد بالا.
مامان در رو باز میکنه. نگام میکنه میگه چته باز داری فین فین میکنی؟ خب یه سیتریزین بخور. بعدشم تو که میدونی اینطوری میشی، آخه چرا پنجره رو باز میکنی؟
[ گفتم چرا بمیری افرا_قیچی رو بذار کنار! تا کی به این گل نگاه میکنی؟ یعنی چیز دیگهای تو رو به زندگی وصل نمیکنه_ حتی ما؟ گفتم بیرون برو افرا؛ زندگی ارزون نیست؛ آبروی ماست که ارزونه!
گفتم چرا بمیری افرا_عاقل باش_تو فقط بیست سالته! ]
سلام.
دیروز با دوستم رفتیم بیرون سراغ برادرش. هوا تقریبا داشت تاریک میشد. دوستم سرعت داشت و یه قسمت از جاده پر از آب بود.
نمیدونم فشار قرنطینه، خوشحالیِ در جوارِ دوست بودن یا به چه دلیلی بود که وقتی آب پاشید اطراف ماشین، به جای اَکه هی» گفتن؛ در کمال ناباوری گفتم: Wow»
و این ما بودیم که تا شب داشتیم به طرز واکنش نشون دادن من میخندیدیم.
دوستم میگفت: چون مسیر کمی طولانی بوده و رفتیم تو آب یه لحظه حس کردی شماله. :))
گفتم: حتما ترمینال به اونطرف میشه سواحل مدیترانه؟ هاوایی؟ آبشار نیاگارا؟ چه میدونم جاهایی که مثال میزنیم اما اصلا نمیدونیم چه حسین؟
چون اسم چالش جدیدهی رادیو بلاگیها
دلخوشیهای صد کلمهای بود.
و
چون دیروز فهمیدم فامیلی دوستِ برادرِ دوستم دلخوشیه.
در این چالش شرکت کردم.
واقعاً فکر کن فامیلیت دلخوشی باشه. هر کی بپرسه خودتون رو معرفی کنید. میگی: دلخوشی هستم.
یا مثلاً: دلخوشی کجایی؟ دلخوشی بیا. دلخوشی کِی بزرگ میشی؟ دلخوشی پاسخ بده.
درباره این سایت