■حکایت بعضی از  نِ دیروز و امروز ما حکایت آهنگ فتانه است.

[هم نامهربونه،هم آفت جونه،هم با دیگرونه
هم قدرم ندونه ندونه ندونه
هم درو و دورنگه،هم خیلی زرنگه،هم دلش چه سنگه
هم بامن بجنگه بجنگه بجنگه!
از این کاراش خبر دارم.ولی چی بگم دوسش دارم!!!!
خداوندا عجب دلداری دارم.
عجب یار ندونم کاری دارم.
غریب دوست و خودی سوزخدایا
خیال کردم منم غمخواری دارم.]

نی که دم برنمی آورند.خفه خون می گیرند.نی که تشنه محبتند.می دانند دارد چه بلایی سرشان می آید ولی باز هم،کوتاه می آیند.نی که هر چه به چشم می بینند نتیجه همان بذرهایی است که در گذشته کاشته اند.
اوج تلخی داستان هم این است که مردمانی از سرزمین پارس روزگاری با این آهنگ "می رقصیدند".

■حال حکایت بعضی از مردانِ ما هم کم از آهنگ سندی ندارد.
آنجا که می گوید:
[سیه دخت هاجرو خودمه تو گل می پلم
محض رضای دخترو خودمه تو گل می پلم
.
.میبینم از مو دوره تو چشام خواب ندارم
میکنه چادر بسر همش از مو فراره
او مونه سیل میکنه خم به ابرو میاره
.
بگو از مو چه دیدی چرا نامه نمیدی این حرفا همش خواب و خیاله
.
راه بندر دوره اوفی اوفی.
عشق بندر زوره اوفی اوفی.
.
کوشی آوردم پانکرد،روسری آوردم سر نکرد
چایی آوردم دم نکرد،قلیون آوردم چاق نکرد.]

مردان ما از ن نمی دانند.از ارتباطات اجتماعی نمی دانند.طرز برخورد و رفتار با طرف مقابل خود را نمی دانند.با خود نمی گویند :چرا جواب نامه ات را نمی دهد.چرا کفش و روسری و چای و قلیونت را پس می فرستد.کمی فکر کردن هم راه دوری نمی رود.
 اینها فقط بلدند خودشان را تو گل بپلکانند بعد منت میگذارند بر سر دختر مردم که آی من به خاطر تو خودمو تو گل پلدم.خب آخر برادر من بابات خوب،ننه ات خوب تو گل پلکاندنم شد زندگی؟

پ.ن:شوخی شوخی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها